موسیقی در هنر ایران همواره جایگاه ویژهای داشته و حتی شاعران بزرگ ایرانی اشعار خود را با آهنگ و موزون میساختند. در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم چندین شعر زیبا درباره موسیقی را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه با ما باشید.
موسیقی در شعر
موسیقی در شعر یکی از عناصر کلیدی و مهم است که به ایجاد زیبایی، احساس و تأثیرگذاری بیشتر در متن کمک میکند. این موسیقی میتواند از جنبههای مختلفی شکل بگیرد:
وزن و قافیه:
استفاده از وزنهای مشخص و قافیههای موزون، به شعر ریتم و جریان خاصی میبخشد. این ویژگیها باعث میشوند شعر شنیدنیتر و به یادماندنیتر شود.
تکرار:
تکرار واژهها یا عبارات خاص در شعر، حس موسیقایی و تأکید بر مفاهیم را افزایش میدهد. این تکنیک میتواند به ایجاد یک لحن خاص یا احساس عاطفی کمک کند.
تصاویر صوتی:
شاعر میتواند با استفاده از توصیفاتی که صداها را تداعی میکنند (مانند جملات حسی)، تصویری صوتی از احساسات و حالات را در ذهن خواننده ایجاد کند.
آواهای موزون:
استفاده از صداهای خاص و آواهای موزون در انتخاب واژهها، میتواند به شعر زندگی ببخشد و آن را جذابتر کند.
موسیقی در شعر معمولاً با احساسات عمیق انسانی مرتبط است. شاعر با استفاده از عناصر موسیقایی، میتواند احساساتی نظیر عشق، غم، شادی و اندوه را به خواننده منتقل کند.
در نهایت، موسیقی در شعر نه تنها به زیبایی آن میافزاید بلکه میتواند به درک عمیقتری از مفاهیم و احساسات نیز کمک کند. شاعران بزرگ تاریخ، مانند حافظ، سعدی و مولانا، نمونههای برجستهای از استفاده مؤثر از موسیقی در شعر خود هستند.
شعر درباره موسیقی
موسیقی برایِ من چیزی است شبیهِ دریا
بر من چیره میشود..
مجذوبم میکند،
شیفتهام میکند
حتی در عینِ حال ترس در دلم مینشاند..
از بیحدیاش واهمه دارم…!
گاهی لبهایت..
از مکرر گفتن خسته میشود!
خلسه ای میسازی از موسیقی…
تا فراموش کنی..
دنیا با بی رحمی تمام..
زیپ لبهایت را کشیده است…
«نسرین صفری»
مغنی سماعی برانگیز گرم
سرودی برآور به آواز نرم
مگر گرمتر زین شود کار من
کسادی گریزد ز بازار من
“نظامی”
سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل
“سعدی”
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد
مولانا
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم
“مولانا”
بدون عشق موسیقی وجود ندارد،
بدون موسیقی،
رویایی در کار نخواهد بود
و بدون رویا،
افسانه ای در کار نیست
و بدون افسانه ها،
از شجاعت خبری نیست
و بدون شجاعت،
هیچکس قادر نیست
بار غم را به دوش بکشد……
“فردریک بکمن”
مطربی میگفت خسرو را که ای گنج سخن
علم موسیقی ز فن نظم نیکوتر بود
زانکه این علمی است کز دقت نیاید در قلم
وان نه دشوار است کاندر کاغذ و دفتر بود
“دهلوی”
من که شبها ره تقوی زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
“مولانا”
ناله سُرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کُل
بانگ گردش های چرخ است اینکه خلق
می نوازندش به طنبور و به حلق
پس حکیمان گفته اند این لحن ها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
مومنان گویند آثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در هشت آن لحن ها بشنوده ایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب
ای چنگ پرده های سپاهانم آرزوست
وی نای،ناله خوش سوزانم آرزوست
در پرده حجاز، بگو خوش ترانه ای
من هدهدم، صفیر سلیمانم آرزوست
از پرده عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بوسیلک خوش الحانم آرزوست
آغاز کن حسینی، زیرا که مایه گفت
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست
در خواب کرده ای ز رهاوی مرا کنون
بیدار کن به زنگله ام، کانم آرزوست
این علم موسیقی بر من چون شهادت است
چون مؤمنم، شهادت و ایمانم آرزوست
(مولوی، 1361،غزل457)
دو دهان دارم گویا همچو نی
یک دهان پنهانست،در لب های وی
(مولوی،1363، دفتر ششم، بیت2002)
من نخواهم که سخن گویم،الا ساقی
می دمد در دم ما زان که چو نای انبانیم
(مولوی،1361،غزل 1645)
من دم نزنم، لیکن از نحن نفخنا
در من بدمد، ناله برآید به ثریّا
این نای تنم را چو ببرید و تراشید
از سوی نیستان عدم، عزّ تعالی
دل یک سرنی بود و دهان یک سر دیگر
آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا
نی پرده لب بود که گر لب بگشاید
نی چرخ و فلک ماند، نی زیر، نه بالا
(مولوی، 1361،غزل 3398)
مرا چو نی در آوردی به ناله
چو چنگم خوش بساز و با نوا کن
اگرچه می زنی سیلیم چون دف
که آواز خوشی داری صدا کن
چو دف تسلیم کردم روی خود را
بزن سیلی و رویم را قفا کن
همی زاید دف و کف یکی آواز
اگر یک نیست از هم شان جدا کن
(همان،غزل 1914)
ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی
کار آن کند که دارد از کار آگهی
از خود تهی شدی و از اسرار پرشدی
زیرا ز خود پر است و ز انکار آگهی
شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب
شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار
اشعار نو درباره موسیقی
از غم جدا مشو كه غنا مي دهد به دل
اما چه غم ، غمي كه خدا مي دهد به دل
گريان فرشته است كه در سينه هاي تنگ
از اشك چشم ،نشو ونما مي دهد به دل
چون شير مادران كه بود مستحيل خون
غم هم به استعاله غذا مي دهد به دل
دل پيش از ناله رود ارغنون نواز
نازم غمي كه ساز و نوا مي دهد به دل»
ساز میسازم که سازد ساز بازی با دلت
باز می بازد دل من باز بازی با دلت
کاش کوششها نماید این دلم کنکاشها
کاش سازی سازد این دل باز بازی با دلت
باز می بازم و سازی باز می سازم ز ساز
باز بازی ، بازسازی ، باز بازی بادلت
باز سازم باز با ساز تو …
ساز پیدا،سوز پنهان میزند
امشب از فرغانه اندوه ما
سینه آتش ،گرچه پنهانی زند
مطرب دلداه دل سوز ما…
ساز میگوید؛
بزن بر سیم من
تا که سازد ساقی دل
جرعه می ، از دل انگور ما
سوز ،خود در سینه پیدا میشود.
دلا می سوز سوزت چاره ساز است
برای شعر ناقصت آن واژه ساز است
به حسرت بنگری بر آن پریوش
خدا داند که ان حسرت دلت پروانه ساز است
گرفته چشمه چشمان زیبایش دلم را همچو آهو
رضا گویم که ضامن چاره ساز است
دنیا بزن ساز
موسیقی تو بی بند وبار نیست
رقاصه ی احساس منم
بیچاره نویسی من که عار نیست
دنیا بزن ساز
کارد به استخوان دل می دهد
گاهگاهی
ساز مخالف نمی شوم
کمر که راست نمی کنم
تاوان است
تاوان یک روسیاهی.
ساز
تنها و بی هدف
خسته و بی رمق
آنجا بود
نه کسی به آن ساز میرقصید
و نه حتی زیر لب زمزمه ای بود
این همان حسِ تنهایی…
همان حسِ غربت، و دلتنگی بود
گاه بی گاه…
کودکی همدم ساز می شد
دور آن می چرخید
شاید حتی یک روز …