شاهرخ مسکوب از بزرگان ادبیات داستانی ایران است. نویسنده بزرگی که به راستی رئالیسم و فرم هنر اساطیری را بلد بود. ما نیز در این بخش از سایت ادبی روزانه و به دلیل ترویج فرهنگ هنر دوستی، جملاتی زیبا و قصار از شاهرخ مسکوب را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
متنهای ادبی شاهرخ مسکوب
فهرست مطالب
اصل های من اینهاست: حقیقت، عدالت و زیبایی، که عشق همه ی آنها را از درون به هم بسته کرده است.”
همونجایی که شاهرخ مسکوب می گه:
مدتی باران و تاریکی را گوش کردم.
چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن،
گوش به باران دادن،
چای درست کردن،
پادشاه وقت خود بودن.
گفت نمردیم و چه چیز ها دیدیم. گفتم ای کاش مرده بودیم و نمیدیدیم.
روزها در راه / شاهرخ مسکوب
امیدوارم که این دوستی باعث اذیت هیچ کداممان نباشد. چرا باید دوستداشتن باعث بدبختی بشود؟ من این را هیچوقت نفهمیدهام. اگر دوستداشتن باعث بدبختی است پس دیگر چه چیز خوشبختی میآورد؟
من شخصاً وقتی احساس کردهام که دوست داشتن یک نفر دارد باعث ناراحتی من میشود، فوراً فهمیدهام که در حقیقت دوستی مابینمان نیست و دارم خودم را گول میزنم و همیشه هم توانستهام آن را قطع کنم. اینجور دوستی اگر من به آن خاتمه ندهم مسلماً خودبهخود از بین خواهد رفت.
شاهرخ مسکوب دو روز بعد از زلزله رودبار در یادداشتهایش (روزها در راه) نوشت: “تلفات زلزله به پنجاه هزار نفر رسید. پنجاه هزار! در عوض رییسجمهور گفته که آزمایش الهی است. معلوم نیست چرا خدا اینقدر ویرش گرفته ما را آزمایش کند؟”
صبحها دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم،
تواناییِ روبرو شدن با زندگی را ندارم
«انسان در هیچ موردی به اندازه عشق شایسته برخورداری نیست و در هیچ موردی به این اندازه خود را محروم نکرده است»
تنهایی من مثل تنهایی رستم است، بعد از کشتن سهراب
مدت هاست که توی جمجمه ام پر از خالی است ، فکرها را خواسته و ناخواسته پس می زنم چون همه دل مشغولی و دلواپسی است . همه پست و حقیر و از روی درماندگی است که دم صبح ، بیشتر آخرهای شب به سراغم می آیند، سرم از حس و حال هم خالی شده ، مثل حوضی که آبش را کشیده اند . چیز درستی نمی خوانم کاری نمی کنم خلق خوشی ندارم و شادی را فراموش کرده ام که چه جوری است . شادی کلمه ی درستی نیست دل خوشی است که از یادم رفته است .
سخنان قصار از شاهرخ مسکوب
اخبار ایران فلجکننده است. روح و جسم را فلج میکند.
در برابر “سیاست” و ابتذال روزمره، ادبیات، موسیقی یا نقاشی پادزهر خوبی است _ شاهرخ مسکوب، روزها در راه
دیروقت است. خستهام. تنهایی مثل خالیِ ورمکرده و تاریک توی خمرهای سربسته اتاق را پُر کرده. خواب پناهگاه خوبیست: «خواب و فراموشی».
تقلایِ من بیثمر است، این خوابِ عمیق را نمیتوان آشفت. تو به ندایِ من جوابی نمیدهی.
کوه نیستی که اگر اسم تو را فریاد کنم دست کم صدایِ خودم را باز بشنوم. تو مرگ کوهی، صدا را نمیگیری و انعکاسِ آن را بازنمیگردانی، یعنی که “از این دو راهه منزل” گذشتهایم و دیگر نمیتوانیم بههم برسیم، آدمیزاد یکبار به دنیا میآید اما در هر جدایی یکبار تازه میمیرد.
من در تن مادرم زندگی می کردم و اکنون او در اندیشه ی من زندگی می کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرارسد به نیروی تمام و با جان سختی می مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خود زمینم و به یاری آن دانه ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.
متن و جملاتی ادبی از مسکوب
چه روز و شب بدی است. قلبم خفه شده است. چنان سنگین و افسردهام که انگار مرگ در رگهایم جریان دارد. احساس مرگ میکنم: نه تلخ است، نه اندوهگین و جان گداز، هیچ نیست. سنگین است و مثل سنگی که به پای مردی در دریا بسته شده باشد مرا به اعماق میکِشد، فرو میریزم، از آفتاب و هوا دور میشوم در ظلماتی بیهیچ امید آبِ حیاتی.
روح و جسمش را چنان دوست داشتم که گویی وجودش ضرورت هستی من بود.
وقتی که مأوایت را از دست بدهی، نمی دانی روی چه ایستاده ای و در کجایی؛
منظورم جای جغرافیایی نیست، جای آدم است در برابر چیزها.
دنياى اطراف، آدم های دیگر با اعتقادها و رفتار و چگونگیِ بودن شان.
آدم نهالی بیرون از فصل و بی هنگام است، در زمان خودش نیست، خزان است در میانه ی بهار یا برعکس.
کار به جایی رسیده که انگار
صرف زنده بودن خجالت دارد، تا چه رسد
به دوست داشتن.
بودن و نبودن، زندگی و مرگ، هر دو
رسوا و بیآبرو شدهاند.
«مامان گنجشکها را خیلی دوست داشت و جیکجیک آنها را که میشنید گاه بیاختیار میگفت: «جان.»
حالا هر روز من با سر و صدای گنجشکها از خواب بیدار میشوم و میبینم که از مادرم خبری نیست…»
زندگی دست به دست میشود و انسان هرگز به تمام نمیمیرد. شخص او میرود و جوهر زندگی او در پیکری و جامهای دیگر حلول میکند. ما امروز میراثدار بسیار مردمانیم که آمدند و به ما سپردند و رفتند، تا ما به که بسپاریم.
مشکل من: نه میتوانم دنیا را عوض کنم، نه این را که هست بپذیرم.
ما میگیم “فلان دوستم حرف خیلی بدی گفت و منو رنجوند و ارتباطتون کلا قطع شد”
شاهرخ مسکوب همینو اینطور نوشت:
“یک حرف، به تندیِ آذرخش، ما را از هم بُرید”
جملات زیبا از شاهرخ مسکوب
«در جهانبینی اساطیری، اگر رشتهی عمر کسی را ظالمانه پاره کنند بیگمان به شکلی دیگر باز میآید و زندگی را از سر میگیرد. سیاوش هم کشته میشود، امّا خونش که بر خاک میریزد نیست نمیشود. مرگ و نیستی از هم بیگانهاند. مرگ سیاوش را میکشد، امّا نیست نمیکند، زیرا او جاوید است. مرگ تنها چگونگی بودن را دگرگون میکند، امّا با ذات آن کاری نمیتواند بکند.»
خون در زمین فرو نرفت. روی زمین پخش شد، از زیر هر سنگ جوشید و جوشید و به راه افتاد. هرکس آن را میدید میفهمید جایی بیگناهی را کشتهاند.
حال همه بد است. همه سرگردان، همه نگرانِ فردا، پولدار و بیپول پای هیچکس جایی بند نیست؛ در تاریکی، بیجایی، در بیراه…رها شدهاند، بهت زده و منتظر درجا میزنند.
به ایستادن پشت دخل دارم عادت می کنم آدم به چه کارهایی عادت نمی کند صبح می روم و تا غروب عمرم را موریانه وار می جوم و مثل خاک اره تف می کنم .
آدمیزاد به صورت گروهی، امت ، ملت، قبیله ، فرقه، حزب …. چیز مایوس کننده ایست ، مخصوصا وقتی که علمی بلند کند و زیرش سینه بزند .
روزها در راه
شاهرخ مسکوب
جلد دوم
به مرغی میمانم که در ته آسمان ناگهان بالهایش بریزد و در میان ستارگان، آویخته به تاریکی حیران بماند.
دیگر نمیدانم دستواره در دست کیست اما میبینم که هرچه فروتر میرود بهجایی گیر نمیکند، ژرفای آب پایان ندارد. میخواهم چیزی بپرسم نمیتوانم. راهنمای روزگاردیده فکر مرا میخواند و جوابهایش را مثل سرمای بیزبانِ زمستان در من میدمد. پیش از آنکه بگویم چه میکنی مرد، مرا به کجا میبری؟
او فهمانده است که«آب میبرد نه من»
«هیچ شده است که یک روز زنی را ببینی و ناگهان حس کنی که انگار یک عمر در انتظار دیدارش بودهای؟ در آرزوی دیدار کسی که مثل باغ باشد در رنگوبوی شب، با سلامت سادهی گیاه و زیبایی و روانی آب، با گیسوانی چون شاخههای درهم مورْد، سرسبز؛ و چشمها، چشمهای در شبهای دور و تنهای کوهستان.»
— شاهرخ مسکوب | گفتوگو در باغ