در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه سخنان زیبای منصور حلاج را برای شما دوستان قرار دادهایم. ابوالمغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین بن منصور حلاج صوفی، شاعر و عارف ایرانی قرن سوم هجری بود. شاعران فارسیزبانی همچون عطار نیشابوری، حافظ، سنایی، مولوی، ابوسعید ابوالخیر، فخرالدین عراقی، مغربی تبریزی، محمود شبستری، قاسم انوار، شاه نعمتالله ولی و اقبال لاهوری محمد علی بهمنی دربارهٔ او بیتهایی سرودهاند.
جملات زیبای منصور حلاج
راه رسیدن به خدا چگونه است؟ گفت: «دو قدم است و خواهی رسید؛ یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از آخرت؛ اینک رسیدی به مولی.» یعنی نه دنیا را بخواه و نه آخرت را بلکه خود او را بجو.
«اگر برای حق مقبول باشد به رد خلق مردود نگردد و اگر برای حق مردود باشد به قبول خلق مقبول نشود.»
«نَفْس» را به چیزی مشغول بدار که انجام شدنی باشد و اگر چنین نکنی او ترا به چیزی مشغول میدارد که انجام نشدنی خواهد بود
در مقام معرفت، همهٔ شکها برمیخیزند و سالک آنچه را به استدلال نمیتواند دریابد به چشم باطن میبیند
آخرین سخن حسین این بود که گفت: «حَسْبُ الواجِدِ اِفراد الواحِدِلَه.» و این آیه را خواند: «یسْتَعْجِلُ بِهَا الَّذِینَ لَا یؤْمِنُونَ بِهَا وَالَّذِینَ آمَنُوا مُشْفِقُونَ مِنْهَا وَیعْلَمُونَ أَنَّهَا الْحَقُّ» و این آخر کلام او بود.
خادم او در آن موقعیت وصیتی خواست. گفت: «نَفْس» را به چیزی مشغول بدار که انجام شدنی باشد و اگر چنین نکنی او ترا به چیزی مشغول میدارد که انجام نشدنی خواهد بود. دستیافتن به چنین حالی و با خود بودن به صورت کار اولیاست.» پسرش گفت: مرا وصیتی کن. گفت: «چون جهانیان در اَعمال میکوشند، تو درچیزی بکوش که ذرهای از آن، از هزار عمل جن و انس بهتر است و آن هیچ نیست به جز علم حقیقت.»
سالک آنچه را به استدلال نمیتواند دریابد به چشم باطن میبیند
شب اول که او را حبس کردند برای بازدید به او آمدند؛ او را در زندان ندیدند؛ همهٔ زندان گشتند کسی را ندیدند. شب دوم نه او را دیدند و نه زندان را؛ هر چقدر که به جستجوی زندان پرداختند آن را ندیدند. شب سوم او رادر زندان دیدند؛ گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندان و تو کجا بودید؟ اکنون هر دو پدید آمدید این چه واقعهای است؟ گفت: «شب اول من به در حضور حضرت حق بودم به این جهت اینجا نبودم و شب دوم حضرت حق اینجا بود، به همین دلیل هر دو غایب بودیم. شب سوم مرا باز فرستادند برای حفظ شریعت؛ بیائید و کار خودتان را کنید.
وگفت: توکل آن است که زمانی که می داند در شهر کسی ارجحتر از او برای «خوردن» وجود دارد، چیزی نخورد.
اگر برای حق مقبول باشد به رد خلق مردود نگردد و اگر برای حق مردود باشد به قبول خلق مقبول نشود
پندهای آموزنده از منصور حلاج
او را به این دلیل «حلاج» میگفتند که یک بار از انبار پنبه میگذشت و اشارهای کرد و در یک لحظه دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند. نقلست که در شبانهروز چهارصد رکعت نماز میخواند و برخود واجب میدانست؛ به او گفتند: «چرا با این مقام و جایگاهی که داری چنین رنج میبری؟» پاسخ داد: نه راحتی درحال دوستان ما اثر میکند و نه رنج؛ زیرا دوستان از خود و هستی خود غافلاند و نه رنج در ایشان اثری دارد و نه راحتی.
و گفت: «خویهای بزرگ» آن است که آزار و اذیت و بی مهری و بیوفایی خلق در تو اثر نکند که آنگاه است که خدای تعالی را شناخته باشی. وگفت: توکل آن است که زمانی که می داند در شهر کسی ارجحتر از او برای «خوردن» وجود دارد، چیزی نخورد
دوش چشم جانم از ديدار شه پرنور بود
مطرب ما زهره و ساقي مجلس حور بود
با عذار ساقي فتان و چشم مست او
زاهد ار بشکست توبه همچو ما معذور بود
تا قدح کرده حدق بهر حمياي جمال
پيش از آن کاندر جهان باغ مي انگور بود
با حريفان معربد در خرابات ازل
از شراب لايزالي جان ما مخمور بود
ما انا نيت ز دار نيستي آويخته
تا بگويندي اناالحق گفتن منصور بود
دلبر آنساعت که جام خمر کافوري بداد
مسند دل بر فراز چشمه کافور بود
جان ما آئينه حق گشت و از ما شد پديد
آنچنان گنجي که در کنج ازل مستور بود
بود در طور فنا مست تجليها حسين
پيش از آندم که حکايات کليم و طور بود
پرسیدند از فقر. گفت فقیر آنست که مستغنی (بی نیاز) است از ماسَوی الله (غیر از خدا ) و ناظر است به الله.
و گفت معرفت یعنی دیدن همه چیز و آنکه بدانی همه هلاک شدنی هستند الا الله(کل شی هالک الا وجهه)
نقل است که از او پرسیدند از صبر و پاسخ داد آن است که دست و پای وی بُرندو او را از دار آویزند .( عجیب است در زمان اجرای حکم اعدام , این کارها را با او کردند).
وقتی که او گفت انالحق همه به او گفتند بگو هوالحق،او گفت بله!همه اوست . شما میگویید که گم شده است؟بله منصور گم شده است و بحر محیط گم نشود و کم نگردد.
اشعار منصور حلاج
تا بکي ناله و فرياد که آن يار کجاست
همه آفاق پر از يار شد اغيار کجاست
آتش غيرت عشق آمد و اغيار بسوخت
چشم بازي که نبيند بجز از يار کجاست
سر توحيد ز هر ذره عيان ميگردد
پر نيازي که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آينه مطلوبند
خورده بيني که بود طالب ديدار کجاست
يوسف مصري ما بر سر بازار آمد
اي عزيزان وفا پيشه خريدار کجاست
عيسي خسته دلان ميرسد از عالم غيب
سر بيمار که دارد دل بيمار کجاست
هر که بيدار بود دولت بيدار بود
دوست در جلوه ولي عاشق بيدار کجاست
از شراب شب دوشينه خماري دارم
ساقيا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئي که مگو سر غم عشق حسين
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
وادث گشت سرگشته
بلطف خويشتن او را بسوي خود رهي فرما
شه من بدرد عشقت بنواز جان ما را
که دلم ز درد یابد همه راحت و دوا را
چو جمال خود نمائی نظرم بخویش نبود
چو مه تمام بینم چه نظر کنم سها را
بکمال عشقبازان نرسند خودپرستان
بحریم پادشاهی چه محل بود گدا را
ز خودی برآی آنگه ار نی بگوی ای دل
که تو تا توئی نبینی سبحات کبریا را
اگر ای کلیم داری خبری ز ذوق نازش
ز کلام لن ترانی تو نظاره کن لقا را
ظلمات هستی خود تو بصدق در سفر کن
چو خضر اگر بجوئی سر چشمه بقا را
چو بدوست انس یابی دل خود ز انس برکن
مشناس هیچکس را چو شناختی خدا را
بحسین خسته هر دم چو مسیح جان ببخشد
سحری ز کوی جانان چو گذر بود صبا را.
ای دل چه شد که خشک و تر غم بسوختی
جانهای ما ز آه دمادم بسوختی
آتش بهفت خیمه گردون زدی ز آه
وز ناله چار گوشه عالم بسوختی
صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
بر هم زدی و آن همه در هم بسوختی
درد ترا طبیب دوا چون کند که تو
جان هزار عیسی مریم بسوختی
گفتم که مرهمی بنهی بر جراحتم
آن هم بجای دادن مرهم بسوختی
آخر چه شد حسین که از دود آه خویش
کشت امید و دوده او هم بسوختی