در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه جملات روانشناسی سنگین و تخصصی را برای شما دوستان قرار دادهایم. این جملات روانشناسی بسیار سنگین و تخصصی بوده و تنها اهالی جدی روانشناسی قادر به درک آنها خواهند بود. با ما باشید.
جملههای روانشناسی سنگین
فهرست مطالب
نقطه مقابل واقعی افسردگی نه شادمانی و نه فقدان درد، بلکه سرزندگی است؛ یعنی داشتن آزادی عمل برای بروز احساسات خودجوش. یکی از حقایق انکارناپذیر زندگی این است که این احساسات خودجوش نهتنها شاد و زیبا و خوشایند هستند، بلکه تمام ابعاد تجارب بشری، از جمله حسادت، غبطه، خشم، نفرت، طمع، ناامیدی و اندوه را انعکاس میدهند. اما اگر ریشههای دوران کودکی فردی قطع شده باشند، این آزادی عمل به دست نخواهد آمد.
آلیس میلر، از کتاب دلهرههای کودکی، ترجمه امید سهرابینیک
اضطراب مثل تب، یک نشانه است. وقتی تب میکنیم میدانیم که بدن نیروهای جسمی خود را برای مبارزه با یک عفونت مثل باسیل سل دارد آماده میکند. اضطراب، معرف وجود یک مبارزه روانی یا روحانی در درون ماست.
رولو می، از کتاب انسان در جستجوی خویشتن، ترجمه مهدی ثریا
طلب عشق همیشه نوعی تردید در عشق است، و تمام تردیدها به شکل تردیدی در عشق آغاز میشوند. تمام داستانهای عاشقانه داستانهای سرخوردگیاند. به ورطه عشق افتادن شما را به یاد سرخوردگیای میاندازد که نمیدانستید پیشتر داشتهاید؛ انگار کسی را میخواستهاید، یا احساس میکردید از چیزی محرومتان کردهاند، و به نظرتان میرسد که دوباره همان اتفاق افتاده است.
و آنچه در این تجربه دوباره تکرار میشود، نوعی سرخوردگی شدید، و سپس نوعی رضایتمندی شدید است. گویی شما منتظر کسی بودهاید اما نمیدانستید منتظر چه کسی هستید تا اینکه او از راه میرسد.
آدام فیلیپس، از کتاب حسرت، در ستایش زندگی نازیسته، ترجمه میثم سامانپور
متنهای فوق سنگین روانشناسانه
یادگرفتهام آنهایی که بیش از بقیه از مرگ میترسند کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیسته به مرگ نزدیک میشوند. بهتر است از همه زندگی استفاده کنیم. برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم، هیچچیز جز یک قلعه سوخته.
اروین یالوم، از کتاب مامان و معنی زندگی، ترجمه سپیده حبیب
بعضی دیگر از مراجعان، متوجه میشوند که رفتهرفته از آنچه فرهنگ و اجتماع از آنان انتظار دارد دور میشوند. همانطور که وایت در کتاب اخیر خود موكدا یادآور میشود، در فرهنگ صنعتی کنونی ما، فشارهای بسیاری به افراد وارد میشود تا از آنان آدمکهای تشکیلاتی (Organization Man) بسازد.
«بنابراین از شخص انتظار میرود که کاملا عضو گروه شود؛ فردیت خود را تابع نیازهای گروهی نماید؛ و سرانجام انسانی سازگار و همرنگ با دیگران بشود تا بتواند بهنوبه خود افرادی سازگار و همرنگ با دیگران به بار آورد.»
دریافتهام که اگر مراجعان بتوانند در برابر فشارهایی که به منظور انطباق دادن و یا همرنگ کردن آنان با دیگران صورت میپذیرد، آزادانه واکنش نشان دهند، از طرز عمل و شیوه برخورد دانشگاه یا فرهنگ و اجتماع خود به خشم میآیند و کوششهایی را که معطوف به هماهنگ کردن آنان با سایرین و نیز قالبی کردن نظام ارزشهای آنان است مورد تردید قرار میدهند.
به منظور فهمیدن سوگ ناگزیر باید با واقعیات دردناکی در زندگی انسان نیز مواجه شویم، اینکه گاهی معلوم میشود فهم یا مهار احساساتمان دشوار است، اینکه آدمهایی که برایمان اهمیت دارند نامیرا نیستند و اینکه روابط ما با دیگران، درست به همین دلیل، هم منبع احساس امنیت و سلامت و پیشبینیپذیری آینده برای ما هستند هم امنیت و سلامت و توقعاتمان را به خطر میاندازند.
مایکل چلبی، از کتاب سوگ: درآمدی فلسفی، ترجمه نصراله مرادیانی
متنهای عمیق روانکاوی
اگر واقعا به انسان و ضمیر ناخودآگاه او علاقه دارید، کتابهای درسی روانشناسی را نخوانید، کتابهای بالزاک را بخوانید، کتابهای داستایفسکی را بخوانید، کتابهای کافکا را بخوانید. در آثار آنها خیلی بیشتر از کتابهای روانشناسی (از جمله کتابهای خود من)، درباره روان انسان، چیز یاد میگیرید.
اریک فروم، از کتاب هنر گوش دادن، ترجمه پروین قائمی
رنج از سه جهت ما را تهدید میکند. یکی از طرف جسم خودمان که محکوم به تلاش و اضمحلال است و حتی از درد و ترس که نشانههای خطرند، راه گریزی ندارد. دیگر از طرف جهان بیرون، که با نیرویی چیره، بیرحم و ویرانگر ما را مورد حمله قرار میدهد و سرانجام از طرف رابطه ما با دیگران. شاید رنجی که از این آخری ناشی میشود دردناک تر از هر رنج دیگر باشد.
زیگموند فروید، از کتاب تمدن و ملالتهای آن، ترجمه محمد مبشری
یک رابطه دیالکتیک میان بیاحساسی و خشونت وجود دارد. در بیاحساسی زیستن، خشونت پدید میآورد؛ و در رویدادهایی شبیه آنچه در بالا گفته شد، خشونت، بیاحساسی ایجاد میکند. خشونت جایگزین نهایی و ویرانگریست که ناگهان سر برمیآورد تا خلایی را که هیچگونه وابستگی و رابطهای در آن نیست، پر کند…
وقتی زندگی درونی خشک میشود، وقتی احساس رو به کاهش است و بیاحساسی رو به فزونی، وقتی فرد نمیتواند بر دیگری تاثیر بگذارد یا حتی تماسی اصیل داشته باشد، خشونت مانند ضرورتی دیوآسا برای ارتباط شعلهور میشود، سائقی آتشین که تماس را با سرراستترین شیوه ممکن، به دیگری تحمیل میکند.
رولو می، از کتاب عشق و اراده، ترجمه سپیده حبیب
وقتی کسی در سطح ناهشیار درگیر شرم است، احتمالا به دنبال تحسین دیگران است تا این تحسینها را جایگزین عزتنفس واقعیاش کند. هرچه شرم او عمیقتر باشد، تمایل او به آرمانی بودن و رشکبرانگیز بودن هم شدیدتر خواهد بود.
جوزف برگو، از کتاب چرا آن کار را کردم؟، ترجمه حامد حکیمی
آن چیزی که همه انسانهای فخرفروش و خودبزرگبین، سعی میکنند فرافکنی کنند احساس حقارت است.
آنها در سطح ناهشیار سعی میکنند عزتنفس شما را تحلیل برند، در شما رشک به وجود آورند و حقارتتان را جلو چشمانتان بیاورند تا به این شکل بتوانند احساس برتری کنند و خودشان را بالاتر از شما قرار دهند.
این افراد اغلب بیش از حد اهل رقابتاند: برای آنها مردم دنیا فقط و فقط در دو دسته جای میگیرند: برندهها و بازندهها، یعنی دو قطب متضاد.
ژوزف برگو، از کتاب چرا آن کار را کردم؟، ترجمه حامد حکیمی
جملات تخصصی روانشناسی
اگر بیماران سلسله طولانی از فقدانها را تجربه کرده باشند، دنیا را از پشت عینک فقدان میبینند. در این صورت، ممکن است نخواهند شما برایشان اهمیت یابید یا رغبتی به نزدیک شدن به شما نداشته باشند زیرا از رنج فقدانی دیگر میهراسند.
اروین یالوم، از کتاب هنر درمان، ترجمه سپیده حبیب
ممکن است پرسیده شود آیا سازگاری لزوما به افسردگی منجر میشود. آیا ما گاهی نمیبینیم افرادی که از نظر احساسی با دیگران سازگار میشوند زندگی شادتری دارند؟ شاید در گذشته افراد زیادی بودهاند که اینگونه زندگی کردهاند.
در فرهنگهای گذشته که همه درها به روی سایر ارزشها بسته بودند، مسلما یک فرد سازگار، استقلالی از خود نداشت. او هیچ تصوری شخصی از هویت (آنگونه که ما میشناسیم) نداشت که به او قدرت بدهد، ولی درون گروهش احساس قدرت و حمایت میکرد.
امروزه گروهها به سختی میتوانند خود را به طور کامل از سایر گروهها جدا نگه دارند و ارزشهای مخصوص به خود را حفظ کنند. بنابراین، فرد اگر میخواهد قربانی منافع و ایدئولوژیهای گوناگون نشود، باید درون خود احساس قدرت کند.
آلیس میلر، از کتاب دلهرههای کودکی، ترجمه امید سهرابینیک
رواندرمانی مسیری است که فرد را به سوی معنی عمیق زندگی میبرد. زمینه را آماده میکند. برای تغییر باید، ژرفای تاریک احساساتمان را ببینیم. در این تاریکیها باید با آرزوهای واپسزده و ضربههای دوران کودکی مواجه شد.
در واقع وقتی فردی رواندرمانی را آغاز میکند، حقیقتا کور است. به اشکال گوناگون قربانی و دشمن خود است و از آن بیخبر است. او خیال میکند قربانی تاریخچه خانوادگی است، ولی در رواندرمانی میتواند به رابطه تعارضات بیرونی با ابعاد ناخودآگاهش پی ببرد. از این راه میتواند خود را مکانیابی کند و به برخی ترمیمها بپردازد. اینجا عموما کار درمانگر خاتمه مییابد. البته جهت نشان داده شده است.
گی کورنو، از کتاب قربانی دیگرانیم و جلاد خویش، ترجمه زهرا وثوق
آزادی و اراده شامل چشمپوشی از جبرگرایی نیست، بلکه شامل رابطهمان با آن است. اسپینوزا نوشت: «آزادی، شناخت سرنوشت است.» انسان با ظرفیت و استعدادش برای درک جبرهای موجود و انتخاب نوع رابطهاش با آنچه برایش از پیش تعیینشده، متمایز میشود. او میتواند و باید انتخاب کند که چطور با سرنوشتاش از جمله مرگ، سالخوردگی، محدودیتهای هوشی و شرطیشدنهای ناگزیر موجود در پیشینهاش ارتباط برقرار کند،… آیا سرنوشتش را خواهد پذیرفت، انکارش خواهد کرد، با آن خواهد جنگید، تصدیقاش خواهد کرد یا به آن تن در خواهد داد؟ همه این واژهها حاوی عنصر ارادهاند.
رولو می، از کتاب عشق و اراده، ترجمه سپیده حبیب