در این مطلب روزانه مجموعه اشعار مهدی فرجی با موضوعات عاشقانه را ارائه کرده ایم و امیدواریم این مجموعه شعر احساسی مورد توجه شما قرار بگیرد.
بنشين برايت حرف دارم در دلم غوغاست وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنياست شاعر بدون شعر يعنى لال! يعنى گنگ در چشم هاى گنگ اما حرف دل پيداست با شعر حق انتخاب کمترى دارى آدم که شاعر مى شود تنهاست يا تنهاست هرکس که شعرى گفت بى ترديد مجنون است هر دخترى را دوست مى دارد بدان ليلاست هر شاعرى مهدى ست يا مهدى ست يا مهدى ست هر دخترى تيناست يا ساراست يا رى راست پروانه ها دور سرش يکريز مى چرخند از چشم آدم ها خل است از ديد من شيداست در وسعتش هر سينه داغ کوچکى دارد دريا بدون ماهى قرمز چه بى معناست دنيا بدون شاعر ديوانه دنيا نيست بى شعر، دنيا آرمانشهر فلاطون هاست من بى تو چون دنياى بى شاعر خطرناکم من بى تو واويلاست دنيا بى تو واويلاست تو نيستى وآه پس اين پيشگويى ها بيخود نميگفتند فردا آخر دنياست تو نيستى و پيش من فرقى نخواهد کرد که آخر پاييز امروز است يا فرداست يلداى آدم ها هميشه اول دى نيست هرکس شبى بى يار بنشيند شبش يلداست
اشعار زیبای عاشقانه و بلند مهدی فرجی
آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست صحرا نبوده ای که بفهمی شکار چیست باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست پیش من از مزاحمت بادها نگو طوفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد یک بار هم سوال نکردی بهار چیست در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای؟ خُب…کیفر صنوبرِ بی برگ و بار چیست؟ روزی قرار شد برسیم آخرش به هم حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست؟…
سوزِ دلی دارم که می گیرد قرارت را شاید به این پاییز بسپاری بهارت را بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را
من خواستم که خواب و خيال خودم شوی رويا شوی اميد محال خودم شوی لرزيد دستهايم و سرگيجه ام گرفت آوردمت دليل زوال خودم شوی يا در دلم شناور يا بر تنم روان ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی هر روز بيشتر به تو نزديک می شوم چيزی نمانده است که مال خودم شوی حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار تا قطره قطره گريه به حال خودم شوی عاشق نمی شوی سر اين شرط بسته ام نه … حاضرم ببازم و مال خودم شوی
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم آخ … تا می بینمت یک جور دیگر می شوم با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند یاسم و باران که می بارد معطر می شوم در لباس آبی از من بیشتر دل می بری آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم میل، میل توست اما بی تو باور کن که من در هجوم باد های سرد پرپر می شوم
می توانی بروی قصه و رویا بشوی راهی دورترین گوشه ی دنیا بشوی ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی آی…مثل خوره این فکر عذابم می داد چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط باید از این طرف شیشه تماشا بشوی گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد تو خودت خواسته بودی که معما بشوی در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند در دل سنگترین آدمها جا بشوی بعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
دیده بوسی ها که پیغام بهاری می دهند یک دقیقه حال، ساعت ها خماری می دهند عید، اینطوری بدون تو محرم می شود روزها بوی غریب سوگواری می دهند شهر، منهای تو _ قبرستان بگویم بهتر است_ کوچه هایش حس آدم را فراری می دهند زنگ پشت زنگ، هفده ساله ها سر می رسند دور از چشم تو عکس یادگاری می دهند عید، عید باب طبعم نیست وقتیکه به من جای سبز چشم های تو هزاری می دهند
می خواستم که خواب و خیال خودم شوی رویا شوی امید محال خودم شوی لرزید دست هایم و سرگیجه ام گرفت آوردمت دلیل زوال خودم شوی هم در دلم شناور هم بر تنم روان ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی هر روز بیشتر به تو نزدیک می شوم چیزی نمانده است که مال خودم شوی حالا تو چشم های منی ابر شو ببار تا قطره قطره گریه به حال خودم شوی عاشق نمی شوی سر این شرط بسته ام نه... حاضرم ببازم و مال خودم شوی
اگر کسی سرِ راه تو خانه داشته باشد بعید نیست که دیوانه خانه داشته باشد کنارِ پنجره بهتر که در سکوت بمیرد کسی که خاطره یی بی ترانه داشته باشد کسی که عطر کسی در هوای خلوت او نیست قرار نیست غمی عاشقانه داشته باشد دلم به وسعت دریا، ولی چه چاره اگر باز غمی سماجت یک رودخانه داشته باشد غمی شرور و دلی مضطرب، چگونه عقابی کنار فاخته یی آشیانه داشته باشد؟ تو زیر چشمی از آیینه دید می زنی از دور قبول نیست که تیرت کمانه داشته باشد دلت گرفت و دلت خواست ژست قهر بگیری قرار نیست همیشه بهانه داشته باشد