متن درباره خورشید 🔆؛ جملات و دلنوشته احساسی و زیبا

متن درباره خورشید را در سایت ادبی روزانه برای شما دوستان قرار داده‌ایم. خورشید، کهن‌ترین و فراگیرترین نماد در تاریخ فرهنگ بشر، در متن‌های ادبی، اساطیری، علمی و فلسفی جایگاه ویژه‌ای دارد. متن‌هایی که خورشید را محور قرار می‌دهند، فراتر از توصیف یک جرم آسمانی، به کاوش مفاهیم هستی‌شناختی، زیبایی‌شناختی و اجتماعی می‌پردازند.

متن درباره خورشید 🔆؛ جملات و دلنوشته احساسی و زیبا

جملات زیبا درباره خورشید

خورشید از پشت پلک‌های بسته‌ام طلوع کرد،

وقتی نامت را زمزمه کردم.

نور در رگ‌هایم دوید،

و صبح، دوباره عاشق شد.

خورشید غروب می‌کند،

اما سایه‌ات هنوز روی دیوار اتاقم می‌نشیند.

نور می‌رود،

ولی گرمای دستانت،

هنوز در کف دستم می‌سوزد.

در تاریک‌ترین شب‌هایم،

تو خورشیدی بودی که از درونم تابید.

نه از آسمان،

بلکه از عمق استخوان‌هایم.

و من، برای اولین بار،

خودم را روشن دیدم.

ای خورشیدِ بی‌صدا،

تو که هر روز می‌روی و باز می‌گردی،

چرا او نماند؟

تو که می‌دانی غروب یعنی چه،

به او بگو:

حتی تاریکی هم،

دوباره طلوع می‌کند.

تو خورشیدی بودی که

نصفه‌نیمه در آسمان قلبم ماند.

نه کامل طلوع کردی،

نه کامل غروب.

فقط یک تکه نور،

که هنوز چشم‌هایم را می‌زند.

امروز باران می‌بارید،

اما خورشید هم بود.

رنگین‌کمانی در چشمانم کشیده شد.

فهمیدم:

عشق، همین است؛

نور در میان اشک.

جملات زیبا درباره خورشید

اگر امروز غروب کردی،

فردا دوباره می‌آیی.

می‌دانم.

چون خورشید،

حتی پشت ابرها،

هرگز نمی‌میرد.

فقط منتظر می‌ماند،

تا دوباره،

تو را ببیند.

صبح …

خورشید با نگاه دلرباى تو طلوع میکند

و صبح بخیرهایت

همیشه گرما بخش است

مثل چاى تازه دم

صبحت زیبا جانم…

عکس نوشته جملات درباره خورشید

صبح ها

خورشید بیدارم میکند

تا با هم

دنبال تو بگردیم

درکدام مغرب آرمیده ای که

در هیچ مشرقی

طلوع نمیکنی….

خورشید هر روز

طلوع میکند

در کشاکش ابر و آفتاب…

اما تو در هر

حالتی از آسمان

گرم می تابی…

داغ می نوازی…

و پر نور میکنی

دنیای من را!

صبح،آغاز عشق است

آسمان خورشید را در آغوش می‌گیرد،

من تو را : )

من دورَت نمیزنم،

دورَت میگردم،

مثل پروانه دورِ شمع..

مثل زمین دورِ خورشید..

مثل من دور ماه..

دورِ دنیا..

دور #تُ ..

زندگیتو با زندگیه دیگران مقایسه نکن،

ماه و خورشید هردو به موقش میدرخشن …

هنگامی که مُردم

تکه یخی بر روی خاکم بگذارید

هر روزه بعد از طلوع آفتاب

تا با آب شدنش روی خاکم

گمان کنم

کسی که من به یادش بودم

به یادم گریه می‌ کند

عشق تو انتظار را به من آموخت

و من سال‌ هاست منتظر کسی هستم

که خورشید هر صبح از چشم‌ های او طلوع می‌ کند

عکس نوشته جملات درباره خورشید

شعر درباره خورشید

هر صبح

همه چیز می‌ تواند از نو شروع شود

آفتاب تنها به این دلیل

طلوع می‌ کند

در جیب هایت یک مشت امید بریز…

از چوب لباسی چند رویا بردار…

روی گلدان زندگی ات آبی بپاش، و کفش همت بپوش….

باقی درست خواهد شد…

خدا هست…

طلوع خورشید هست…

امید هست…

طلوع خورشید بود که به من یاد داد

که گاهی زیبایی فقط برای چند ثانیه دوام دارد

و غروب خورشید بود که به من نشان داد

فقط باید صبر کرد تا دوباره تمامش را تجربه کرد

آن روز خورشید انگار فقط برای ما می‌تابید. تو کنار پنجره ایستاده بودی و نور روی موهایت می‌رقصید، مثل اینکه تمام طلایی‌های دنیا را روی سرت ریخته باشند. من فقط نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چطور بگویم که از همان لحظه، تو شدی خورشید من. نه آن که در آسمان است و هر روز می‌آید و می‌رود، بلکه آن که در سینه‌ام جا خوش کرد و دیگر هیچ زمستانی نتوانست خاموشش کند. سال‌ها گذشت، اما هنوز هر بار که آفتاب به صورتم می‌خورد، یاد آن روز می‌افتم؛ یاد لبخندی که گفتی “سلام” و من فقط توانستم سر تکان دهم. خورشید هنوز همان است، اما من دیگر آن آدم نیستم. تو رفتی، ولی گرمای آن لحظه هنوز در پوست من مانده، مثل یک سوختگی شیرین که هیچ‌وقت خوب نمی‌شود.

هر صبح که پرده را می‌کشم کنار، خورشید می‌آید داخل و روی تخت خالی‌ات می‌نشیند. جایی که قبلاً تو بودی، حالا فقط یک مربع نور است. می‌دانم باید عادت کنم، اما هنوز هر بار که نور روی بالش می‌افتد، انتظار دارم صدایت را بشنوم که می‌گویی “صبح بخیر”. یادم می‌آید چطور صبح‌ها با هم قهوه می‌خوردیم و تو می‌گفتی “خورشید امروز مال ماست”. حالا مال همه است، جز من. گاهی ساعت‌ها همان‌جا می‌نشینم و به نور نگاه می‌کنم، انگار اگر کافی خیره شوم، دوباره تو را در آن پیدا می‌کنم. خورشید می‌آید، می‌تابد، و می‌رود. مثل تو. فقط فرقش این است که او فردا دوباره برمی‌گردد. تو نه.

آن روزها خورشید از پشت شیشه‌های مات اتاقت می‌تابید و من فقط می‌توانستم دستت را بگیرم و به نور نگاه کنم. تو ضعیف بودی، اما هنوز چشمانت پر از زندگی بود. می‌گفتی “نگاه کن، چقدر قشنگه” و من فقط سر تکان می‌دادم، چون نمی‌توانستم بگویم که برای من، خورشید دیگر مهم نبود. فقط تو بودی. وقتی رفتی، خورشید همان‌طور می‌تابید، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. عصبانی شدم. چطور می‌توانست همچنان بتابد؟ حالا هر بار که آفتاب می‌تابد، یاد آن روزها می‌افتم؛ یاد اینکه تو رفتی، اما نور ماند. یاد گرفتم که خورشید قرار نیست غمگین شود. فقط می‌تابد. و من هم یاد گرفتم که زندگی کنم، حتی وقتی دلم نمی‌خواهد.

یادته اون سفر جاده‌ای که با هم رفتیم؟ خورشید تمام روز همراهمان بود. از پشت شیشه ماشین، روی صورتت می‌افتاد و تو چشمات رو می‌بستی و می‌گفتی “احساس می‌کنم دارم پرواز می‌کنم”. من فقط رانندگی می‌کردم و به تو نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم این لحظه‌ها ابدی‌اند. حالا همان جاده‌ها را تنها می‌روم. خورشید هنوز همان است، همان گرما، همان نور. اما جای خالیت کنارم، مثل یک سایه سنگین است. گاهی توقف می‌کنم، پنجره را باز می‌کنم و اجازه می‌دهم باد بیاید داخل. انگار اگر کافی منتظر بمانم، دوباره صدای خنده‌ات را می‌شنوم. خورشید غروب می‌کند و من هنوز در جاده‌ام. نه برای رسیدن به جایی، فقط برای اینکه حس کنم هنوز همراهم هستی، حتی اگر فقط در نور باشی.

گاهی شب‌ها به آسمان نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم خورشید کجاست. پشت ابرها؟ پشت کوه‌ها؟ یا فقط خوابیده؟ می‌دانم صبح دوباره می‌آید، اما این دانستن کافی نیست. دلم می‌خواهد باور کنم که تو هم همین‌طور هستی؛ که جایی پشت این تاریکی، هنوز هستی و فقط منتظری صبح شود. خورشید به من یاد داد که هیچ تاریکی ابدی نیست. حتی وقتی همه چیز سیاه به نظر می‌رسد، باز هم نور برمی‌گردد. حالا هر صبح که بیدار می‌شوم، پرده را کنار می‌زنم و به نور سلام می‌کنم. نه چون خوشحالم، بلکه چون می‌خواهم یاد بگیرم مثل او باشم: بتابم، حتی اگر کسی نبیند. حتی اگر دلم شکسته باشد. حتی اگر تو نباشی.

شعر درباره خورشید

خورشید جان، امان از این بی تو گذشتن ها؛ وقتی از شما دورم، برف های درونم آغاز می شود. کاش می دانستید درباره تان چه فکر می کنم. من برای دیدن شما همه ی درها را زده ام.

عاشقی خوب است؛ زندگی حلال کسانی که عاشق اند. من خجالتی ام و هنوز نمی دانم اسم تان را چگونه تلفظ کنم. ای کاش عشق، خود لب و دهان داشت.

سایه را در بَر گرفتی تا رَهَم را گم کنم؟!

لعنتی، خورشید در چَشمِ تو غوغا می کند.

یادم می‌آید حیاط خانه‌ی قدیمی‌مان، جایی که خورشید همیشه زودتر از همه بیدار می‌شد. من و برادرم با پاهای برهنه روی سنگ‌فرش‌های داغ می‌دویدیم و داد می‌زدیم “آفتاب‌سوخته شدیم!” مادر از پنجره صدا می‌زد “بیایید داخل، پوستتون می‌سوزد!” اما ما نمی‌رفتیم. خورشید برای ما بازی بود، نه خطر. روی دیوار آجری سایه‌هایمان می‌رقصیدند، مثل دو تا پرنده‌ی بزرگ. حالا که بزرگ شدم، هر بار که آفتاب به صورتم می‌خورد، بوی نان تازه و صدای خنده‌ی برادرم برمی‌گردد. خورشید همان است، اما حیاط دیگر نیست. ما هم دیگر آن بچه‌ها نیستیم. فقط گاهی، وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، دوباره همان گرما را روی شانه‌هایم حس می‌کنم؛ همان گرمایی که می‌گفت “زندگی همین است، همین لحظه، همین نور”.

آن روز که با تو دعوایم شد، خورشید داشت غروب می‌کرد. تو رفتی و در را محکم بستی. من ماندم و یک اتاق پر از سایه. ساعت‌ها گذشت و من هنوز عصبانی بودم. اما وقتی شب شد و ماه آمد، فهمیدم که خورشید فردا دوباره برمی‌گردد. حتی اگر من نخواهم. حتی اگر تو نباشی. صبح که شد، پرده را کنار زدم و نور آمد داخل. نه برای اینکه بگوید “حق با تو بود”، بلکه برای اینکه بگوید “بیا بیرون، زندگی ادامه دارد”. زنگ زدم به تو. گفتم “بیا، قهوه بخوریم”. تو گفتی “فکر نمی‌کردم ببخشی”. گفتم “خورشید به من یاد داد که بخشش، یعنی دوباره تابیدن”. حالا هر بار که با هم می‌نشینیم زیر آفتاب، می‌دانیم که هیچ سایه‌ای ابدی نیست.

سه سال است که منتظرم. هر صبح، پرده را کنار می‌زنم و به خورشید نگاه می‌کنم، انگار او می‌داند تو کی برمی‌گردی. گاهی ابرها می‌آیند و نور را می‌گیرند، من می‌ترسم. می‌ترسم که تو هم مثل ابرها، فقط گذرا باشی. اما خورشید همیشه برمی‌گردد. حتی وقتی باران می‌بارد، حتی وقتی طوفان است. من یاد گرفتم صبر کنم. یاد گرفتم که انتظار، یعنی هر روز دوباره به نور سلام کردن. گاهی نامه می‌نویسم و روی طاقچه می‌گذارم، زیر نور خورشید. انگار اگر کافی بتابد، کلماتم به تو برسند. شاید تو هم جایی، زیر همان خورشید، به من فکر می‌کنی. شاید یک روز، وقتی در را باز کنم، تو آنجا باشی، با همان لبخندی که سه سال پیش رفتی.

یک سال پیش تصمیم گرفتم تنها سفر کنم. فقط یک کوله‌پشتی و یک بلیط قطار. خورشید همراهم بود، از پنجره‌ی قطار، از پشت کوه‌ها، از میان جنگل‌ها. هر جا که می‌رفتم، او هم بود. نه مثل یک دوست، بلکه مثل یک آینه. در کویر، وقتی شب شد و ستاره‌ها آمدند، فهمیدم که خورشید فقط نور نیست؛ او یادآوری است که من هم می‌توانم بتابم. حتی وقتی گم شدم، حتی وقتی گریه کردم. یک شب، کنار آتش نشستم و به شعله‌ها نگاه کردم. فهمیدم که خورشید، همان آتش درون ماست. فقط باید اجازه دهیم بسوزد. حالا که برگشتم، دیگر دنبال نور بیرون نیستم. می‌نشینم زیر آفتاب و به خودم می‌گویم: “تو هم خورشیدی. فقط یادت رفته بود”.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *