متن درباره آرزوهای بر باد رفته را در روزانه قرار دادهایم. متنهایی که به آرزوهای بر باد رفته میپردازند، در ادبیات جهان و بهویژه ادبیات پارسی، جایگاه ویژهای دارند. این مضمون نه تنها یک تم احساسی است، بلکه آینهای از شرایط انسانی، گذر زمان و ناکامیهای اجتماعی به شمار میرود.

جملات خاص آرزوهای بر باد رفته
گاهی رویاهایم به مانند برگهایی در باد میرقصند، بیآنکه فرصتی برای ریشهدار شدن داشته باشند.
در دل شب، خاطراتی از گذشته در ذهنم میآید که گویی همیشه در پی یک مقصد دور و نامعلوم بودهاند.
اگرچه آرزوهای بر باد رفته برای همیشه در دل من باقی خواهند ماند، اما آنها به من یاد دادند که زندگی به گونهای دیگر جریان دارد.
آرزوهایم همیشه به مانند ابرهایی در آسمان پر از باران بودهاند، اما هر بار که نزدیک میشدم، در دل خود میریختند.
من همیشه در پی ساختن چیزی بودم که به نظرم رسید ارزشش را دارد، اما گاهی زندگی آنقدر پیچیده است که نمیدانم چگونه باید به آرزوهایم رسید.
گاهی فکر میکنم که شاید تنها چیزی که از دنیای گذشته باقیمانده، یک آرزوی به یادگار مانده است.
زندگی گاهی در برابر آرزوهایم به مانند کوهی میماند که نمیتوان آن را فتح کرد.
در روزهایی که همهچیز را برای به دست آوردن آرزوهایم دادم، حالا میبینم که هیچ چیز جز خالی بودن در دل باقی نمانده است.
شاید گاهی وقتها فکر میکنم که اگر گذشته را تغییر میدادم، شاید الان در کنار آرزوهای فراموششده نمیایستادم.
همچون دریایی که در آن شنا میکنیم، آرزوها به آرامی به ساحل میآیند، اما هیچگاه به خود اجازه نمیدهند که روی آن شنا کنیم.
در آن روزهایی که در آرزوی فردایی بهتر بودم، نمیدانستم که امروز فقط خاطراتی که بر باد رفتهاند، در دلم باقی خواهند ماند.
آن روزها که برای تحقق خواستههایم به همه چیز فکر میکردم، نمیدانستم که یک لحظه غفلت باعث میشود همهچیز از دست برود.
در دل شب، خاطراتی از گذشته در ذهنم میآید که گویی همیشه در پی یک مقصد دور و نامعلوم بودهاند.
رویاهای من در دوردستها پنهان شدهاند، گویی ابرهای سیاه همیشه در مسیر آنها قرار دارند.
«من در زندگیام هیچوقت نتوانستم به چیزی که میخواستم برسم. همیشه یک دیوار نامرئی جلوی راهم بود… آن زن لکاته، آن نقاشی روی گلدان، آن عشق قدیمی… همه چیز مثل سایهای بود که از دستم میگریخت.»
«من همیشه به غریبهها وابسته بودم… آرزوهایم را به آنها میسپردم. حالا همه چیز تمام شده. عمارت بلو استونز از دست رفت، عشق از دست رفت، حتی اسمم هم دیگر مال من نیست… فقط یک چیز مانده: مهربانی غریبهها.»

«در کوچهباغی که کودکیام را گم کردم،
درختی بود که آرزوهایم را به شاخههایش آویخته بودم.
پاییز آمد، باد وزید،
و برگها ریختند.
حالا فقط سایهی خالی شاخهها مانده
و من،
با دستهایی پر از خاکِ آرزوهای بر باد رفته.»
عکس نوشته آرزوهای بر باد رفته
شاید هر لحظه که به اشتباهات گذشته فکر میکنم، میبینم که تمام آن آرزوها فقط یک گام اشتباه به دورتر شدن از حقیقت بودهاند.
هر بار که به گذشته نگاه میکنم، حس میکنم که هزاران آرزو در آنجا دفن شدهاند، هنوز هم به خاطرشان اشک میریزم.
همه چیزهایی که برایشان جان دادم، اکنون به یاد آرزوهای بر باد رفته در دل شبهایی سرد تبدیل شدهاند.
آنچه روزی به دنبالش بودم، حالا در تاریکی گم شده است، در حالی که در دل شبهای خالی هنوز به یاد آن لحظات میاندیشم.
در دل این بیپایانی که روز به روز گذشت، آرزوهایی که هیچگاه به سرانجام نرسیدند، همچنان در ذهنم باقی ماندهاند.
آرزوها مانند بوی گلهای پژمردهاند که دیگر بویی از آنها نمیآید، ولی هنوز در دل خاطراتم نقش بستهاند.
آرزوهایی که روزی برای آنها جنگیدم، اکنون جز خاطراتی محو از آرزوهای بر باد رفته چیزی برایم باقی نگذاشتهاند.
گاهی زندگی به ما میآموزد که هیچچیز به اندازه خواستههایی که هیچگاه به حقیقت نمیپیوندند، انسان را آزار نمیدهد.
در دل شبهایی که هنوز با یاد آن آرزوها بیدارم، هیچچیز جز این که همهچیز بر باد رفته باشد در ذهنم نمیچرخد.
در دل شبهایی که پر از تنهایی است، آرزوهای من همچون پرندگانی در قفس بیصدا به گوشهای میروند و نمیتوانند پر بکشند.
در دل شب، هنگامی که هیچچیز جز سکوت نیست، دلمان پر از گناههایی میشود که به خاطر آرزوهایی که تحقق نیافتند، بر دوش میکشیم.
شاید زمانی که به خواستههای خود رسیدیم، متوجه شویم که آنچه همیشه به دنبالش بودیم، در نهایت جز یک خیال بیپایان نبوده است.
همیشه برای رسیدن به چیزی که خواسته بودم، خود را فدای همه چیز کردم، اما امروز میبینم که حتی آن رؤیاها هم از من دور شدهاند.
درخت آرزوهایم خشکیده است، بهگونهای که هر بار که برگهایش میریزند، صدای شکستن دل خود را میشنوم.
هرگز نمیتوانم از یاد ببرم آرزوهای بر باد رفتهای که روزی تمام دنیایم را تشکیل میدادند.
وقتی که به مسیر گذشته نگاه میکنم، فقط خاطراتی از آرزوهای گمشده و امیدهای دور از دسترس میبینم.
کودک بادبادکش را به آسمان سپرد. نخ پاره شد، بادبادک چرخید، بالا رفت، گم شد در ابرها. پدر گفت: «دیگه تموم شد.» کودک گریه کرد. سالها بعد، همان کودک، بادبادکی ساخت، داد دست پسرش. نخ را محکم بست. بادبادک پرواز کرد، اما کودک لبخند زد. میدانست: آرزوی پرواز، گاهی در دست دیگری ادامه مییابد. بادبادک قدیمیاش بر باد رفته بود، اما بالهایش حالا در آسمان دیگری میدرخشید.

دختری گلی از باغ همسایه چید. در کتابش گذاشت تا خشک شود. سالها گذشت. کتاب را باز کرد؛ گل، پودر شده بود. آرزویش – عشقی ابدی – مثل گل، خاک شد. اما بوی گل هنوز در صفحهها بود. دختر نفس کشید، پودر را به باد داد. گفت: «تو رفتی، اما عطرت ماند.» آرزوی بر باد رفته، گاهی عطر میشود؛ نه جسم، بلکه خاطره.
پیرمرد نامهای نوشت به عشق جوانیاش: «میآیم، منتظرم باش.» جنگ آمد، نامه سوخت، عشق گم شد. سالها بعد، در جعبهی کهنه، کاغذ سوختهای یافت. فقط یک جمله مانده بود: «منتظرم باش.» پیرمرد لبخند زد، کاغذ را سوزاند. خاکستر را به باد داد. آرزویش بر باد رفته بود، اما کلمهی «منتظر» هنوز در دلش زنده بود.
جوان روی سکو ایستاد. قطار عشقش رفت، او نرسید. سالها، هر روز، ساعت پنج، به ایستگاه میآمد. سایهی قطار روی دیوار میافتاد، میرفت. یک روز، کودکی پرسید: «چی منتظری؟» جوان گفت: «هیچی.» کودک دستش را گرفت، برد به پارک. جوان خندید. قطار رفته بود، اما زندگی مانده بود. آرزوی بر باد رفته، گاهی راهیست به مقصد تازه.
شب، دختر به ستارهای آرزو کرد: «بگذار خواننده شوم.» ستاره افتاد. صدای دختر شکست، آرزویش خاموش شد. سالها بعد، در کافهای کوچک، برای کودک بیمار آواز خواند. کودک لبخند زد. دختر فهمید: ستاره نیفتاده بود، فقط جای دیگری روشن شده بود. آرزوهای بر باد رفته، گاهی در چشمان دیگری میدرخشند.
دلنوشته آرزوهای نابود شده
پسر کفشهای نو را پوشید تا به مسابقه بدود. باران آمد، گل شد، کفش پاره شد. پدر گفت: «دیگه نمیتونی.» پسر گریه کرد. سالها بعد، همان پسر، کفش کهنهای دوخت، داد به کودک همسایه. کودک دوید، اول شد. پسر لبخند زد. کفشهایش بر باد رفته بودند، اما سرعتشان در پاهای دیگری زنده بود.
مادر ساعت پدر را به دختر داد: «این آرزوی سفر ماست.» ساعت ایستاد. دختر بزرگ شد، سفر نرفت. یک روز، ساعت را باز کرد، چرخدندهها زنگزده بودند. چرخدندهی کوچک را جدا کرد، به کودک داد. کودک چرخاند، خندید. دختر نفس کشید. زمان آرزو بر باد رفته بود، اما تیکتاکش در دست دیگری ادامه داشت.
دختر پروانه را در شیشه گذاشت تا همیشه ببیند. پروانه مرد. شیشه شکست. دختر گریه کرد. سالها بعد، در باغ، پروانهای نشست روی دستش. دختر لبخند زد، گذاشت پرواز کند. آرزوی نگهداشتن بر باد رفته بود، اما زیباییاش در آزادی دیگری ماندگار شد.
نویسنده کتابی نوشت درباره صلح. جنگ آمد، کتاب سوزانده شد. نویسنده فرار کرد. سالها بعد، در تبعید، تکهکاغذی یافت با یک جمله: «صلح یعنی دست دادن.» کاغذ را به کودک داد. کودک خواند، به دوستش داد. جمله چرخید، دست به دست شد. کتاب بر باد رفته بود، اما کلمهاش جهان را ساخت.
پسر صدف را به گوش گذاشت، صدای دریا شنید. دریا خشک شد. صدف خالی ماند. پسر بزرگ شد، صدف را به دریاچه برد، پر از آب کرد. ماهیها شنا کردند. پسر خندید. آرزوی دریا بر باد رفته بود، اما صدای موج در قطرهای دیگر زنده شد.
دختر چراغ نفتی را روشن کرد تا شب بخواند. باد آمد، خاموش شد. شیشه شکست. دختر گریه کرد. سالها بعد، همان دختر، فانوس کوچکی ساخت، داد به مادربزرگ. مادربزرگ قصه گفت. نور لرزید، اما گرم بود. چراغ آرزویش بر باد رفته بود، اما گرمایش در قصهی دیگری ماند.
کودک با ذغال، خورشید کشید روی دیوار. باران آمد، محو شد. کودک خندید، دوباره کشید. باران دوباره شست. سالها بعد، کودک بزرگ شد، رنگ خرید، خورشید کشید روی بوم. به کودک همسایه داد. کودک آویخت روی دیوار. خورشید محو شده بود، اما رنگش در نگاه دیگری جاودانه شد.

مرد آوازش را برای معشوق خواند. معشوق رفت. آواز در گلویش ماند. سالها بعد، در ایستگاه، کودکی گریه میکرد. مرد زمزمه کرد. کودک آرام شد. آواز بر باد رفته بود، اما نتهایش در سکوت دیگری لالایی شد.
پدر بذر کاشت: «این درخت، سایهبان ماست.» خشکسالی آمد، درخت خشک شد. پدر مرد. پسر هر سال آب میبرد، بیفایده. یک روز، شاخهای شکست، به کودک داد. کودک با آن笛 ساخت. صدا پیچید. درخت بر باد رفته بود، اما سایهاش در آواز چوب زنده ماند.
دختر عکس عروسی را نگه داشت. آتش گرفت، سوخت. فقط گوشهای ماند: لبخند مادر. دختر گریه کرد. سالها بعد، همان لبخند را کشید، به دیوار آویخت. هر روز نگاه کرد. عکس بر باد رفته بود، اما لبخندش در خطوط مداد ابدی شد.