متن درباره خاطره تلخ را در روزانه قرار دادهایم. این متون بسیار غمگین را میتوانید در فضای مجازی به اشتراک گذاشته و با کپشنی غمگین پُستی خاص را تولید کنید. با ما همراه شوید.
جملات خاص خاطره تلخ
هیچ وقت اجازه نده تلخی گذشته و ترس از آینده
شادی لحظه حالت رو خراب کنه…
میدونی چرا دوران بچگی شیرینه
چون در بچگی گذشته ای وجود نداره
هرچه هست آینده ست
بار سنگین گذشته ست که ما آدما رو خسته می کنه
اگه گذشته تلخی که داشتی عذابت میده
یعنی نگذشته
اگر گذشته تان را با خود حمل کنید پیر می شوید
و هر روز پیرتر هم خواهید شد
و اگر مدام به آن فکر کنید، تلخ تر و تلخ تر خواهد شد
اگر گذشته را به یاد آورید و مدام برای آن اشک بریزید
هر لحظه بر دوش شما سنگین و سنگین تر می شود
اما اگر گذشته را چراغ راه آینده قرار دهید
و از آن بیاموزید و آموخته تان را بکار بندید
آن سنگینی از دوش شما برداشته خواهد شد
و گذشته شما را رها می کند !
چه سخت است مرور کردن خاطراتی از گذشته
که روزی شیرین ترین بودند
اما حالا آنقدر تلخ شده اند
که هم دلت را به درد می آورند
هم اشکت را در می آورند
پایانی برای قصه ها نیست
نه بره ها گرگ می شوند نه گرگ ها سیر
خسته ام از جنس قلابی آدم ها
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده
حالم خوب است
اما گذشته ام درد می کند!!
تلخ ترین اندوه های ما
یادآوری شادی های گذشته ماست
یکی از تلخترین خاطراتی که هنوز هم مثل خاری در قلبم فرو میرود، روزی بود که دوستم را برای همیشه از دست دادم. ما سالها با هم بزرگ شده بودیم، مثل دو برادر. از خندههای بیبهانه توی کوچههای خاکی تا شبهایی که تا صبح درباره آرزوهامون حرف میزدیم. اما یه روز، یه تماس تلفنی همهچیز رو عوض کرد. تصادف. فقط یه کلمه بود، ولی انگار دنیا رو سرم خراب کرد. وقتی رسیدم بیمارستان، فقط سکوت بود و بوی ضدعفونیکنندهای که هنوزم توی مشامم میپیچه. اون دیگه نفس نمیکشید. حتی فرصت نشد باهاش خداحافظی کنم. از اون روز به بعد، هر وقت میرم سراغ خاطراتمون، یه بغض سنگین راه گلومو میبنده. تلختر از اون لحظه، اینه که هنوزم گاهی فکر میکنم قراره زنگ بزنه و بگه: «پاشو بریم یه دوری بزنیم.» ولی اون زنگ هیچوقت نمیاد. این خاطره مثل سایهایه که همیشه دنبالمه، یادم میاره چقدر زندگی شکنندهست.
عکس نوشته خاطره تلخ
تلخترین خاطرهام برمیگرده به روزی که مجبور شدم خونهمون رو ترک کنم. خونهای که توش بزرگ شده بودم، پر از صدای خندههای خانوادگی، بوی غذای مامان، و حتی دعواهای کوچیکی که حالا آرزوشونو دارم. مشکلات مالی مثل یه طوفان همهچیز رو نابود کرد. روزی که وسایلمون رو جمع کردیم و از اون خونه رفتیم، انگار یه تیکه از وجودم جا موند. یادمه وقتی در خونه رو برای آخرین بار بستم، برگشتم و به دیوارهایی که پر از خاطره بود نگاه کردم. انگار خونه هم داشت گریه میکرد. حالا هر وقت از اون محله رد میشم، نمیتونم مستقیم به اون خونه نگاه کنم. یه حس عجیبی تو وجودمه، انگار هنوزم صدای بچهگیهام توی حیاطش میپیچه. این خاطره تلخ بهم یاد داد که گاهی زندگی بدون هشدار چیزایی که دوستشون داری رو ازت میگیره.
همیشه آرزو داشتم تو یه رشته خاص درس بخونم. از بچگی شب و روزم رو با فکر به اون هدف گذروندم. کتابها، کلاسها، بیخوابیها… همهچیز برای رسیدن به اون دانشگاه و اون رشته بود. روزی که نتایج کنکور اومد، قلبم داشت از سینهم میزد بیرون. ولی وقتی اسمم رو تو لیست قبولشدهها ندیدم، انگار زمین زیر پام خالی شد. نمیتونستم باور کنم. تمام زحمتهام، تمام شبهایی که تا صبح بیدار بودم، انگار هیچی نبود. بدتر از اون، نگاه پر از امید مامان و بابام بود که نمیتونستم باهاش روبهرو شم. اون روزا مدام خودمو سرزنش میکردم. چرا بیشتر تلاش نکردم؟ چرا اون سوال رو اشتباه جواب دادم؟ این خاطره هنوزم مثل یه زخم کهنهست که هر وقت بهش فکر میکنم، دوباره تازه میشه. ولی یه درس بزرگ بهم داد: گاهی باید شکست رو بپذیری تا راههای جدید پیدا کنی.
شاید هیچچیز به اندازه خیانت تو رابطهای که بهش باور داری، دل آدم رو نشکنه. من عاشق بودم، با تمام وجود. فکر میکردم اونم همین حس رو داره. ساعتها حرف زدن، برنامهریزی برای آینده، قولهایی که به هم داده بودیم… همهچیز مثل یه رویای قشنگ بود. تا اینکه یه روز، بهطور اتفاقی، پیامی رو تو گوشیش دیدم که مثل پتک خورد تو سرم. نمیتونستم باور کنم کسی که اینقدر بهش اعتماد داشتم، اینقدر راحت بهم دروغ گفته. وقتی باهاش حرف زدم، حتی سعی نکرد توضیح بده. فقط سکوت کرد و رفت. اون لحظه انگار تمام دنیام تیره و تار شد. هنوزم گاهی که آهنگایی که با هم گوش میدادیم پخش میشه، یه حس تلخ و سنگین میاد سراغم. این خاطره بهم یاد داد که آدما همیشه اون چیزی که نشون میدن نیستن.
خاطره چیز قشنگیه
اگر مجبور نباشی با گذشته بجنگی
خوردن حسرت گذشته
مثل چایی تلخیه که از دهن افتاده
خوردنش فقط حالتون رو میگیره
بستگی به خودت داره
که گذشته ت برات تلخ مثل زندان باشه یا کلاس درس
گذشته تلخی که داشتی رو فراموش کن
ولی درسش رو نه!
درد تو رو قوی تر می کنه
اشک تو رو شجاع تر می کنه
دلشکستگی تو رو عاقل تر می کنه
پس از گذشته تلخت به خاطر آینده ای بهتر متشکر باش
گذشته ی تلخ، بی رحم ترین فعلی است
که روزگار برای ناخوش کردن حال آدم ها صرف می کند
گذشته ی تلخ دشمن قسم خورده ی آینده ای است
که هنوز از راه نرسیده
ازمن می شنوید دست به دست حال بدهید
و به استقبال فردا بروید
گذشته ی تلخ را در خیابان های بی سر و ته دیروز های بد جا بگذارید
و به حال خودش رهایش کنی
بالاخره یک روز خسته می شود
و برای همیشه از خاطرتان پاک می شود
متن غمگین خاطره تلخ
غریبه ها اونایی نیستن که تا حالا ندیدم شون
یا رهگذرای کوچه خیابون
غریبه ها فراموش نشدنی ترین آدمای زندگیمونن
که یه شب رنگ باختن و عوض شدن
و خودشون خواستن
که جزئی از گذشته تلخمون بشن
ما به این آدما می گیم غریبه!
زندگی ای که پیش روته
خیلی مهم تر از زندگی ایه که پشت سرته
از خیانت کردن به آیندت با گذشتت دست بردار
گذشته تموم شده!
یکی از تلخترین خاطراتی که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه، روزایی بود که مادرم با بیماری دستوپنجه نرم میکرد. همیشه مادرم ستون خونه بود؛ زنی قوی که انگار هیچچیز نمیتونست جلوی خندههاش رو بگیره. اما وقتی تشخیص دادن که سرطان داره، انگار یه پرده تاریک روی زندگیمون کشیده شد. روزایی که تو بیمارستان کنارش بودم، پر از اضطراب و امید قاطیشده بود. هر بار که لبخند میزد و میگفت «نگران نباش، خوب میشم»، قلبم فشرده میشد، چون میدونستم داره برای دلخوشی من این حرف رو میزنه. بدتر از همه، لحظهای بود که دکتر گفت دیگه کاری از دستشون برنمیاد. اون روز انگار زمان متوقف شد. هنوزم وقتی به اون روزا فکر میکنم، بغض گلومو میگیره. این خاطره تلخ بهم یاد داد که قدر لحظههایی که با عزیزامون داریم رو بیشتر بدونم، چون هیچچیز تو این دنیا تضمینشده نیست.
ترک کردن وطن و دور شدن از خانوادهام یکی از دردناکترین تجربههای زندگیم بود. برای یه فرصت شغلی بهتر مجبور شدم از ایران برم. روزی که تو فرودگاه با مامان و بابام و خواهرم خداحافظی میکردم، انگار قلبم داشت از جا کنده میشد. مامانم سعی میکرد گریه نکنه، ولی چشماش پر از اشک بود. خواهرم محکم بغلم کرد و گفت «زود برگرد». وقتی سوار هواپیما شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم، حس کردم یه تیکه از وجودم رو جا گذاشتم. حالا که سالهاست دورم، هر بار که صدای مامانم رو از پشت تلفن میشنوم، یه حسرت عمیق تو دلم زنده میشه. دلم برای بوی خونه، برای دورهمیهای ساده، حتی برای دعواهای کوچیک خانوادگی تنگ شده. این خاطره تلخ بهم یاد داد که گاهی برای رسیدن به یه هدف، باید چیزایی که دوستشون داری رو فدا کنی، ولی این فدا کردن همیشه یه زخم عمیق به جا میذاره.
یه روزی فکر میکردم بهترین رفیق دنیا رو دارم. کسی که همه رازامو باهاش شریک میشدم، کسی که تو بدترین لحظهها کنارم بود. اما یه اتفاق همهچیز رو عوض کرد. یه روز فهمیدم که اون درباره من پشت سرم حرفایی زده که هیچوقت انتظارش رو نداشتم. حرفایی که نهتنها درست نبودن، بلکه پر از حسادت و بدخواهی بودن. وقتی باهاش روبهرو شدم، حتی انکار نکرد. فقط با یه لبخند سرد گفت «خب، زندگیه دیگه». اون لحظه انگار یه دیوار اعتماد تو وجودم فرو ریخت. از اون روز به بعد، دیگه نمیتونستم به راحتی به کسی اعتماد کنم. این خاطره تلخ مثل یه درس سخت بود که بهم یاد داد آدما همیشه اون چیزی که نشون میدن نیستن و باید با احتیاط قلبمو به کسی بدم.