خورشید زیباست و غروب آن زیباتر. همین غروب زیبا باعث شده تا نویسندگان و شاعران بسیاری درباره آن نوشته و با کلمات زیبای خود آن را جاودانه کنند. در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه چندین متن ادبی درباره غروب خورشید را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
متن ادبی غروب خورشید
فهرست مطالب
«در سرزمینی که خورشید حقیقت غروب کرده، سایه کوتولهها بلند میشود»
لین یوتانگ (نویسنده و فیلسوف چینی)
روز ها همه چی خوبه.
با غروب خورشید غم و ماتم
مثل سیلی عظیم به قلبم
هجوم میآوردند…
بچهی غمگین شط خرمشهرم
که تموم دنیاش قد آبادانه
دل تنگم خونه
دل خونم مسته
سرخی خورشید غروب هرمزگانه
غروب خورشید و صدای موج ،روح منو نوازش کرد…
خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش مائیم که یا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین
یادم نیست طلوع اوّلین گل سرخ بود یا غروب آخرین نرگس زرد؟ که پروانهها تو را در من سرودند… و میاندیشم از کِی تو را خواسته ام؟ و من یادم نیست
رسیدهام به تو اما هنوز دلتنگاَم! انگار به اشتباه، جای طلوع در غروبِ چشمهایت فرود آمده باشم!
پاییز نگاه خشکیده ی من بود بر تنِ خسته ی کوچه و عشق نافرجامی که داشت کم کم غروب می کرد
من صبورم اما به خدا دست خودم نیست اگرمی رنجم یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم من صبورم اما چه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونم و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
اشعار بلند و کوتاه درباره غروب
عصر
ضیافت شعری ست
با دمنوشی از مهر نگاهت
در فنجانی
به رنگ عشق
از جنس واژه های عاشقانه
رو به غروب خورشید
دست خیالت را می گیرم
تا اوج قله
تمام عصر و غروب هایم
را با تو قدم می زنم
تا رنگین کمانی از عشق
در نگاه آبیِ آسمان
نقـش بندد.
گویی خاکِ روحَم را زِ
زخمی ابدی برداشتهاند؛
از زخمی که جانَم را
هر دَم میسوزاند،
خورشیدِ درونم را به
غروب میکشاند،
آن شادیِ غمگین را هم
زِ چشمانم میرُباید،
پالیزِ قلبم را به خشکیِ
دَستانم پیوند میزند،
ماهِ تارِ شب را به سرای
ظُلمت احضار میکند…
یه روز بیا قرار بذاریم و بریم غروب خورشید رو نگاه کنیم.
آموختم که به میان آدمیان روم و در میان آنان غروب کنم و در حالِ جاندادن، پربهاترین هدیهی خویش را به آنان دهم.
من این را از خورشیدِ بسیاردولتمند آموختم که هنگامِ فروشدن، از گنجینهی بیپایانِ خویش زَر به دریا میریخت؛ چندان که تهیدستترین ماهیگیر نیز با پاروهای زرّین پارو میزد!
روزی که من اینرا به چشم دیدم، بارانِ چشمم در این تماشا پایان نداشت.
#نیچه [چنین گفت زرتشت]
داستان طلوع و غروب خورشید و ماه استعارهای برای زندگی ما آدماعه
تمام عمر خودم و دنبال خوشبختی دویدم،بی آنکه نیم نگاهی به آدم کنارم داشته باشم
ولی الانکه به آدم کنارم نگاه کردم،معنی خوشبختی و نفهمیدم بلکه زندگی کردم و ممنونم به خاطر حضورت و نقشت تو خوشبخت بودنم
صبحت بخیر.
سایهی کوتاه و تیرهی درختی در شهر، صدای آرام آب که بر تانکر آب غمگین سرازیر میشود، رنگ سبز موزون چمن، پارکهای عمومی اندکی پیش از غروب خورشید، در این لحظات شما برای من کل جهاناید. برای اینکه گنجایش کل احساس آگاه من هستید. من دیگر نمیخواهم همهچیزِ زندگی را احساس کنم _ کتاب دلواپسی، پِسُوآ، ترجمهی جهانشاهی
هایائو میازاکی:
وقتی بمیری، دیگه نمیتونی غروب خورشید رو تماشا کنی….
حزن دلتنگے ڪہ مے بخشد بہ آواے غروب؟
ڪاین چنین دلگیر و محزون است دنیاے غروب
مے گذارد سر بہ آرامے بہ روے دوش دل
موج اندوهے ڪہ برمے خیزد از ناے غروب
همدلے شبنم و گل، صبحدم زیباست لیڪ
دلنشین تر نیست از اندوہ دم هاے غروب
گویے از چشم شفق خونابہ غم مے چڪد
لحظہ جان ڪندن خورشید همپاے غروب
قصہ ها از غُصہ گوید بر مزار آفتاب
لالہ داغے ڪہ مے روید بہ صحراے غروب
هیچ فریادے رسا در غربت خورشید نیست
چون سڪوت پرشڪوہ و شرم سیماے غروب
چشم “حیران” تا غروب آفتاب زندگی
تاب دل ڪندن ندارد از تما شاے غــروب.
غـــــروبتــــون
بی
غـــــــم
عکس نوشته غروب خورشید
هی..
یهویی دلم هوای ساحل دریا کرد…
پنجشنبه عصر و غروبش فقط باید کنار ساحل باشی ؛همینطور که نشستی و زُل زدی به غروب زیبای خورشید..نسیم آرام از جانب دریا بزنه تو صورتت و صدای آرام موجها طنین انداز بشه تو وجودت
اگه یه فنجان چای هم کنارت باشه که نور علی نور میشه …
اینجا آفتاب، زودتر بر من طلوع میکند…
و آخرین نورهای سَرخوشِ خورشید،
دیرتر غروب میکنند…
گاهی از پنجرهی اتاقم،
نسیمِ شمالی به درون، پرواز میکند…
کبوتری از دستانِ من، دانه میچیند…
صفحاتِ ناتمامِ مرا نیز،
دست گندمگونِ الههی شعر،
این دست آرام آسمانی، تمام خواهد کرد…
در این عصر دلگیر جمعه
با غروب خورشید
هم آغوش خواهم شد،
تا ابری از شعری تازه از
دلتنگی زاده شود برای
شبهای بی تو…
اکنون برایت میگویم خورشید چگونه طلوع کرد
در هر دم تاری ابریشمین
برجها در یاقوت ارغوانی شناور شدند
و خبر چون دستهی سنجابها پراکنده شد
تپهها گره از کلاه گشودند
پرندگان آواز سر دادند
آنگاه آهسته به خود گفتم
«این دیگر خورشید است»
اما اینکه چگونه غروب کرد نمیدانم
گویی نردبانی ارغوانی بود
که دخترکان و پسرکان زرد
از آن مدام بالا میرفتند
و هنگامیکه بدانسو رسیدند
مدیر مدرسهای خاکستریپوش
میلههای غروب را بهآرامی برداشت
و همه را در پی خود کشاند!
▫️ شعری از امیلی دیکنسون
وقتی خورشید زندگیات غروب میکند و سایههای تاریکی به تو نزدیک میشوند، به یاد داشته باش که پایان یک روز، آغاز روز دیگری است. در این لحظات به جای تسلیم شدن، به دنبال نور و امید باش. شاید در آینهای که هنوز به آن نگریستهای، طلوعی جدید در انتظار تو باشد. هر غروبی میتواند پیامی از یک آغاز نو باشد. با ایمان به خود و نور درونیات، هر روز را به عنوان فرصتی برای رشد و پیشرفت ببین. غروبها، تنها راهی برای قدردانی از طلوعهای بیپایان هستند.
هرگز امیدت را از دست نده. هنگامی که خورشید غروب کند، ستاره ها پدیدار
میشوند.
این را از خورشید آموختم ، زمانی که غروب میکرد ، آن بخشنده ترین ، گنجینه ی پایان خویش را به دریا زر می افکند.
چنانکه تهیدست ترین ماهیگیر با پاروی طلایی ، پارو میزد ، من آنرا دیدم درحالیکه اشکهایم پایانی نداشت.
متون فوق ادبی درباره غروب خورشید
اولین شاعر جهان
حتما بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده توصیف کند و کاملا محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است
به سُخره گرفته باشند
جبران خلیل جبران
دلت که تنگ باشد
تماشای غروب
چقدر میتواند غمانگیز باشد ؛
سوسوی خورشید
تازه میکند داغ دلت را ؛
لحظههایت رنگِ شب را میگیرد …
آری
دلتنگ که باشی
همه چیز غمانگیز است …
غروب
درختی پیر
شکسته، خشک، تنها، گم،
نشسته در سکوت وهمناک دشت.
نگاهش دور
فسرده در غروب مردهی دلگیر.
و هنگامی که بر میگشت
کلاغی خسته سوی آشیان خویش،
غم آور، بر سر آن شاخههای خشک
فروغ واپسین خندهی خورشید
شد خاموش…