متن غمگین در مورد وطن را در سایت ادبی و هنری روزانه آماده کردهایم. این متون غمگین و خاص را میتوانید در فضای مجازی به اشتراک گذاشته و درباره وطن عزیزمان تولید محتوا کنید. با ما همراه شوید.
جملات غمگین درباره وطن
وطن، ای تکهای از جانم که در هر گوشهات خاطرهای مدفون است. تو را چگونه فراموش کنم وقتی هر نسیم صبحگاهیات بوی مادربزرگم را میآورد؟ وقتی صدای جویبارهای کوهستانت هنوز در گوشم زمزمه میکند؟ اما حالا، در غربت، میان این دیوارهای سرد و بیروح، قلبم برای خاک تو تنگ شده است. برای کوچههای خاکی که پای برهنهام رویشان میدوید، برای درخت توتی که سایهاش پناه خندههای کودکانهام بود.
وطن، تو را از من گرفتند، یا شاید خودم تو را در هیاهوی زندگی گم کردم. هر بار که نامت را میشنوم، بغضی در گلویم مینشیند، انگار تکهای از وجودم را در تو جا گذاشتهام. میگویند زمان درد را کم میکند، اما چگونه؟ وقتی هر شب خواب آن آسمان پرستارهات را میبینم و صبح با حسرتی سنگین بیدار میشوم. وطن، ای کاش میتوانستم یک بار دیگر پابرهنه روی خاک تو راه بروم، یک بار دیگر صدای اذان را از مسجد محلهمان بشنوم. ای کاش میتوانستم به تو بازگردم، نه فقط در رویا، بلکه با تمام وجود.
وطن، تو زخمی هستی که هرگز درمان نمیشود. تو را در قلبم حک کردهام، اما هر بار که به یادت میافتم، این زخم تازه میشود. یادم میآید روزهایی که در خیابانهایت قدم میزدم، بیخیال و آزاد، فکر میکردم همیشه مال منی. اما حالا، در این گوشهی دنیا، میان غریبههایی که زبانم را نمیفهمند و دردهایم را نمیشناسند، تو را مثل گوهری گمشده جستجو میکنم.
کاش میشد به عقب برگردم، به روزهایی که بوی نان تازه از تنور همسایه بلند میشد، به شبهایی که زیر آسمان تو قصههای مادر را گوش میدادم. حالا همهچیز عوض شده، وطن. تو هنوز همانجایی، اما من کجایم؟ چرا این فاصله بین ما هر روز عمیقتر میشود؟ وطن، تو را با تمام زخمهایت دوست دارم، حتی اگر این عشق هر روز قلبم را بیشتر بسوزاند.
وطن، ای معنای زندگیام، چرا اینقدر از من دوری؟ تو را در هر لحظه حس میکنم، در بوی باران، در آواز گنجشکی که شبیه پرندههای کودکیام میخواند. اما این حسرت، این درد عمیق که در سینهام لانه کرده، چیست؟ تو آنجایی، با کوههای استوارت، با رودهای خروشانت، با مردمانی که هنوز قلبشان برای هم میتپد. و من، اینجا، در میان این شهرهای غریب، با خاطراتی که مثل خنجر در قلبم فرو میروند.
یادش بخیر، وطن، آن روزهایی که فکر میکردم همیشه در آغوشت خواهم ماند. حالا هر بار که عکسی از تو میبینم، اشکهایم بیاجازه سرازیر میشوند. تو هنوز زندهای، در هر نفس من، در هر تپش قلبم. اما چرا اینقدر دورم از تو؟ وطن، اگر روزی بازگردم، آیا هنوز مرا به یاد خواهی داشت؟ آیا هنوز همان عطر خاک بارانخوردهات را به من هدیه میدهی؟
وطن، تو نه فقط خاکی، نه فقط یک نام روی نقشه. تو تپش قلب منی، تو اشکهای شبانهام، تو رویای هر روزم. وقتی از تو دور شدم، فکر میکردم فقط جسمم تو را ترک کرده، اما حالا میفهمم که روحم هم با تو ماند. در این شهرهای بیروح، میان آدمهایی که نمیدانند وطن یعنی چه، من برای تو میسوزم.
یادم میآید آن غروبهایی که کنار رودخانهات مینشستم و به آینده فکر میکردم. حالا آینده آمده، اما تو در آن نیستی. وطن، تو را با چه عوض کردم؟ این آسمانخراشهای سرد را؟ این خیابانهای بیهویت را؟ کاش میشد یک بار دیگر صدای زنگولههای گوسفندان را در دشتهایت بشنوم. کاش میشد یک بار دیگر در کوچههایت گم شوم و باز خودم را در تو پیدا کنم. وطن، تو درد منی، دردی که نمیخواهم درمانش کنم.
وطن، ای ترانهای که در سینهام ناتمام مانده، تو کجایی؟ در این شبهای بیستاره، میان این دیوارهای غریب که هیچکدام بوی تو را ندارند، من برای تو میگریم. تو خاکی بودی که ریشههایم در آن جوانه زد، تو آسمانی بودی که رویاهایم در آن پر کشید. اما حالا، در این غربت سرد، انگار سایهات را گم کردهام.
یادش به خیر، آن روزهایی که در کوچهپسکوچههایت میدویدم، بیخبر از اینکه روزی اینقدر از تو دور خواهم شد. صدای زنگ کاروان، بوی نان سنگک، خندههای همسایهها، همهچیز هنوز در گوشهای از قلبم زنده است. اما وطن، چرا اینقدر دور؟ چرا هر بار که نامت را میبرم، قلبم تیر میکشد؟ کاش میشد یک بار دیگر در خیابانهایت قدم بزنم، یک بار دیگر دستم را در خاک تو فرو کنم و حس کنم هنوز متعلق به توام. وطن، تو رویایی هستی که هر شب میبینم و هر صبح با حسرتی سنگین از آن بیدار میشوم.
عکس نوشته جملات غمگین درباره وطن
وطن، تو زخمی هستی که هر روز خون تازهای از آن میچکد. تو را در هر نفس، در هر نگاه، در هر آهی که از سینهام برمیخیزد حس میکنم. اما این حس، دردی است که درمان ندارد. تو آن کوههای سربلندی، آن دشتهای بیکرانی، آن مردمانی که قلبشان مثل آفتاب گرم بود. حالا من کجا و تو کجا؟
در این شهرهای بیهویت، جایی که هیچ خیابانی به تو نمیرسد، من برایت شعر مینویسم، برایت اشک میریزم. یادم میآید آن شبهایی که زیر آسمان پرستارهات دراز میکشیدم و خیال میبافتم. حالا خیالم پر است از تو، اما دستم خالی. وطن، تو را با چه عوض کردم؟ این زندگی بیروح را؟ این روزهایی که هیچکدام رنگ و بوی تو را ندارند؟ کاش میشد برگردم، حتی برای یک لحظه، و دوباره در آغوشت آرام بگیرم.
وطن، تو آوازی بودی که در قلبم میخواندی، اما حالا چرا اینقدر خاموشی؟ در این گوشهی دنیا، میان غریبههایی که نمیدانند وطن یعنی چه، من برای تو میسوزم. برای آن خاکی که پایم را نوازش میکرد، برای آن بادی که بوی یاسهای حیاطمان را میآورد. تو برای من فقط یک مکان نیستی، تو تکهای از وجودم هستی که در دوریات گم شدهام.
یادم میآید آن صبحهایی که با صدای اذان از خواب بیدار میشدم، آن عصرهایی که با بچههای محله در کوچه بازی میکردم. حالا همهچیز مثل یک فیلم قدیمی در ذهنم پخش میشود، اما من نمیتوانم به آن فیلم برگردم. وطن، تو را در قلبم نگه داشتهام، اما این قلب هر روز سنگینتر میشود. کاش میشد یک بار دیگر در خیابانهایت گم شوم، یک بار دیگر صدای خندههایمان را در کوچههایت بشنوم. وطن، تو دردی هستی که نمیخواهم فراموشش کنم، حتی اگر هر روز قلبم را پاره کند.
وطن، ای معنای تمام شعرهای ناتمامم، تو کجایی که دلم برایت پر میزند؟ تو را در هر گوشهی این دنیای غریب جستجو میکنم، اما هیچجا بوی تو را ندارد. تو آن خاکی هستی که ریشههایم را در خود نگه داشته، آن آسمانی که ستارههایش هنوز در خوابهایم میدرخشند. اما حالا، در این غربت بیانتها، من فقط حسرت تو را میخورم.
یادش به خیر، وطن، آن روزهایی که فکر میکردم همیشه در کنارت خواهم بود. حالا هر بار که عکسی از کوههایت، از رودهایت، از مردمانت میبینم، اشکهایم بیصدا میریزند. وطن، تو را از من گرفتند یا من خودم از تو دور شدم؟ نمیدانم. فقط میدانم که هر شب با خیال تو میخوابم و هر صبح با درد تو بیدار میشوم. کاش میشد یک بار دیگر در تو نفس بکشم، یک بار دیگر خاک تو را لمس کنم و بگویم: وطن، من هنوز مال توام.
متن های احساسی درباره وطن
جان من فدای وطن و مام میهن که
تمام روح و قلبم در ریشه و خاک آن،
جای گرفته است
وطن، تو را دوست دارم
و برای ذره ذره خاکت،
وجود خویش را وقف خواهم کرد…
فرانسه بمیرد، زیبایی میمیرد!
آلمان بمیرد، قدرت میمیرد!
بریتانیا بمیرد، سیاست میمیرد!
عربستان بمیرد، خیانت میمیرد!
ایران بمیرد، تمدن میمیرد!
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم تو…
سایه بانی دارم که سه رنگ است و به آن می بالم
سبز چون فصل قناری و دل هر عاشق
سرخ چون غیرت مردان نجیب
و سفیدی که تبارش نور است
از پلیدی دور است
کمترین قیمت نامش جان است
پرچم ایران است..
وطن یعنی گذشته حال فردا
تمام سهم یک ملت ز دنیا
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا یعنی ایران
مردم ایران مردمانی ثابت قدم، مهمان نواز، مهربان و متین، آزاد مرد و آزادی خواه
و مردمانی هستند که در طول تاریخ کمتر ملتی را می توان با آن ها مقایسه کرد.
به ایران و ایرانی باید بالید که بزرگ مردانی همچون
حافظ و سعدی و فردوسی، بوعلی سینا و ذکریای رازی، کوروش و داریوش و…
را در دل خود جای داده است.
کسانی که داشتن یکی از آن ها هم برای هر ملتی افتخار بزرگی است
و کمتر شهر و دیاری را می توان یافت که از وجود این همه عالم و دانشمند بهره مند بوده باشد.
ایران پر است از عاشقان، این گنجهای بیشمار
مرزی است پر گوهر ولی، با رنجهای بیشمار