با توجه به نزدیک شدن فصل زیبای پاییز، در سایت ادبی و هنری روزانه چندین شعر و متن درباره باد پاییزی را برای شما دوستان و عزیزان قرار داده ایم. در ادامه با ما همراه شوید.
متن های قشنگ باد پاییزی
آری موهایت را باز نکن، باد عطر موهایت را میبرد؛ آنگاه است که برگها گوش به باد میدهند و به دنبال عطر مویت موسم خزان را آغاز میکنند…
وزش باد خنک از جانب خوارزم وزانست
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
(این شعر حس آمدن باد سرد پاییزی رو با خزان درختان درهم میآمیزه.)
پاییز زیبا و عروس فصل هاست
برگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هست
خش خش برگ و نسیم باد را بیانتهاست
هرچه خواهی آرزو کن، فصل فصل قصههاست.
باد پاییز وزید و دل ما عاشق شد
عاشق برگ خزان و این همه زیبایی…
چیزی نمانده است، تنها چند برگ دیگر مانده بر شاخههایم
این بار که بِوَزی، برگی نمیماند بر این تن خسته و من آرام خواهم شد
مثل همین درخت پاییزی وقتی تمام برگهایش را باد برده باشد.
من همان باد پاییزم روی رگبرگهای زخمی
قلب شکسته، دلتنگتر از برگ زخمی باغ تنهاییها
و صدایم صدای سکوت غروب، برای رفتن از غروب گذشتن.
پاییز با هوای سرد و ابری خودش فصل قصهگوی هر سال ما است و باد پاییزی با هر وزش خود به پنجرهها کوبیده و قصهای تازه برای ما روایت میکند.
نفس عمیق بکش و چشمانت را ببند، اجازه بده زمزمه باد در گوشهایت بپیچد در شب آرام پاییزی.
عشق تو به باد میماند، همین که شعله کشیدم میآید
موهایت را در آفتاب خشک کن، عطر دیرپای میوهها را بر آن بزن
عشق من، عشق من، فصل پاییز است.
پاییز در باد زمزمه میکند: میافتم ولی دوباره بلند میشوم…
درس پاییز: اجازه بده رفتنیها بروند، بعدش دوباره سبز میشوی.
دلنوشته درباره باد پاییزی
پاییز میرسد با نسیمی که از دشتهای دور میوزد، نسیمی خنک و پر از عطر خاک نمخورده. باد پاییزی، آن نوازندهی خاموش، بر شاخههای خسته درختان میدمد و برگهای زرد و نارنجی را به رقص درمیآورد. هر برگ، داستانی است از تابستانهای پرجنبوجوش که حالا در آغوش باد، خداحافظی میکند. میشنوی خشخششان را؟ آنها زمزمه میکنند از عشقهای ناتمام، از بارانهای گمشده و از زمستانهایی که در راهند. باد، آن مسافر بیقرار، برگها را با خود میبرد، آنها را به زمین میسپارد و دوباره برمیخیزد، آماده برای نواختن ترانهای تازه. در این فصل، باد نه ویرانگر است و نه بیرحم؛ او شاعری است که با هر وزش، شعری از خزان میسراید. نفس بکش، بوی برگهای سوخته را استشمام کن، و بگذار باد، دلت را هم با خود ببرد به جایی دور، جایی که پاییز ابدی است.
وزش باد خنک از جانب خوارزم وزانست
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
باد میآید، سرد و تیز، از کویرهای دور، از کوههای پوشیده در مه. برگها میلرزند بر شاخسار، زرد و سرخ، آماده برای پرواز. پاییز، فصل جداییهاست، فصلهایی که باد، خاطرات را با خود میبرد و دلها را به لرزه درمیآورد. درختان، آن عاشقان خسته، دستهایشان را دراز میکنند، اما باد بیرحمانه میگذرد، برگ به برگ میچیند و به باد میسپارد. در این رقص غمانگیز، زندگی جریان دارد؛ هر برگی که میافتد، بذری برای بهار میشود. باد پاییزی، آن پیامآور زمستان، زمزمه میکند: “رها شو، بگذر، دوباره سبز شو.” و ما، در میان این طوفان نرم، به یاد میآوریم که خزان، نه پایان، که آغازی است برای تولدی نو.
موهایت را رها نکن، پاییز است و باد میآید… بوی موهایت را با خود میبرد و برگها عاشقتر میشوند. تصور کن: نسیم خنک پاییزی، از میان کوچههای بارانخورده میگذرد، برگهای زرد را به هوا پرتاب میکند و به سمت تو میوزد. تو ایستادهای زیر درختان خزانزده، گیسوانت در باد میرقصند، و من، از دور، نظارهگر این صحنهام. باد، آن حسود خاموش، عطر عشق ما را میدزدد و به دشتها میبرد، جایی که گلهای وحشی، آن را استشمام میکنند و شکوفه میزنند. هر وزش باد، خاطرهای است از دستهایت در دستانم، از بوسههای دزدکی زیر باران، از شبهایی که در آغوش هم، به صدای باد گوش میدادیم. پاییز، فصل عاشقان است؛ فصلی که باد، دلتنگی را میپراکند و عشق را جاودانه میکند. بیا، دستم را بگیر، بگذار باد ما را با خود ببرد به جایی که فقط تو و من هستیم، و خزان، شاهد عشقمان.
من همان باد پاییزم، روی رگبرگهای زخمی، قلب شکسته، دلتنگتر از برگ زخمی باغ تنهاییها. و صدایم، صدای سکوت غروب، برای رفتن از غروب گذشتن. پاییز میرسد با بادی که از دریاهای دور میوزد، بادی پر از نمک و اشک، که بر صورتها میکوبد و خاطرات را زنده میکند. درختان، آن دوستان قدیمی، برگهایشان را یکی یکی رها میکنند، و باد، آنها را به چرخش درمیآورد، به کوچهها میبرد، به پلههای فراموششده. هر برگ، نامهای است از گذشته، از عشقهای سوخته، از وعدههای بادبرده. من در این باد گم شدهام، دلتنگ تو، دلتنگ گرمای دستانت. باد زمزمه میکند: “بگذر، رها شو، اما یادت نرود.” و من، در میان این طوفان نرم، به یاد میآورم شبهایی که باد، پنجره را میکوبید و تو، در آغوشم، آرام میگرفتی. پاییز، فصل دلتنگیهاست، اما در عمقش، امیدی پنهان است برای بهاری که میآید.
عشق تو به باد میماند، همین که شعله کشیدم میآید. موهایت را در آفتاب خشک کن، عطر دیرپای میوهها را بر آن بزن. عشق من، عشق من، فصل پاییز است. باد پاییزی، آن عاشق سرکش، از میان جنگلهای خزانزده میگذرد، برگها را به هوا پرتاب میکند و ترانهای از جدایی میخواند. تو، آن میوه رسیده بر شاخه، در انتظار بادی که تو را بچیند و به زمین بیندازد. من، آن درخت خسته، در سکوت میایستم و نظاره میکنم چگونه باد، عشق را میبرد و دوباره برمیگرداند، پر از عطرهای تازه. پاییز، فصل شور و شیدایی است؛ فصلی که باد، رازهای پنهان را فاش میکند، دلها را به لرزه درمیآورد و عشق را به اوج میرساند. بیا، در این باد، دست در دست هم، پرواز کنیم، تا جایی که خزان، به بهار بدل شود و عشقمان، ابدی.
پاییز در باد زمزمه میکند: میافتم ولی دوباره بلند میشوم… درس پاییز: اجازه بده رفتنیها بروند، بعدش دوباره سبز میشوی. باد پاییزی، آن معلم خاموش، از میان شهرهای شلوغ میگذرد، برگهای زرد را جمع میکند و به دشتهای باز میبرد. هر وزشش، درسی است از رهایی: رها کن آنچه سنگین است، آنچه تو را به زمین میکشد. درختان، آن قهرمانان خاموش، بدون ترس، برگهایشان را به باد میسپارند، و در سکوت زمستان، ریشههایشان را قویتر میکنند. تو هم، در این فصل، نفس بکش، بگذار باد، غمهایت را ببرد، خاطرات تلخ را پراکنده کند. پاییز، نه پایان، که فرصتی است برای بازسازی؛ فصلی که باد، بذرهای امید را میپراکند و بهار را نوید میدهد. برخیز، قدم بزن در میان برگها، و بگو: “من هم، چون باد، آزادم.”
صدای باد پاییزی میآید؛ عبور باید کرد و من مسافرم. ای بادهای همواره! مرا به وسعتِ تشکیل برگها ببرید… پاییز، با بادی که از اقیانوسهای دور میوزد، باران را با خود میآورد. قطرهها بر برگها میچکند، و باد، آنها را به رقص درمیآورد. خیابانها خیس میشوند، بوی خاک نمخورده فضا را پر میکند، و عابران، زیر چترهای رنگارنگ، به یاد میآورند که زندگی، چون این فصل، پر از گذراست. باد، آن فیلسوف طبیعت، زمزمه میکند از چرخهی حیات: تولد، شکوفایی، خزان، و دوباره تولد. هر برگی که میافتد، بذری است برای فردا. در این شبهای بارانی، بنشین کنار پنجره، بگذار باد، داستانهایت را ببرد و آرامش را هدیه دهد. پاییز، فصل تأمل است، فصلی که باد، ما را به عمق وجودمان میبرد.
آرام شدهام مثل درختی در پاییز وقتی تمام برگهایش را باد برده باشد… چیزی نمانده است، تنها چند برگ دیگر مانده بر شاخههایم. این بار که بِوَزی، برگی نمیماند بر این تن خسته و من آرام خواهم شد. باد پاییزی، آن غمانگیزترین نوازنده، از میان خاطرات میگذرد، برگهای زرد را جمع میکند و به باد میسپارد. هر وزشش، یادآوری است از از دسترفتنها: عشقهایی که رفتند، آرزوهایی که پژمردند. درختان، لخت و عریان، در سرما میایستند، و باد، بیوقفه میوزد، انگار میخواهد تمام رازهای پنهان را فاش کند. اما در این خزان، آرامشی نهفته است؛ آرامشی از رهایی، از خالیشدن. نفس بکش، بگذار باد، غمهایت را ببرد، و تو، چون آن درخت، منتظر بهار باش. پاییز، فصل پایانهاست، اما پایان، آغازی است برای صلح درونی.
جملات خاص درباره باد پاییزی
صدای باد پاییزی میآید؛
عبور باید کرد
و من مسافرم
ای بادهای همواره!
مرا به وسعتِ تشکیل برگها ببرید…
می روبد،
برگ های به آخر عمر رسیده را،
باد پاییزی…
و ناگهان تابستان جای خود را به فصل خزان
و عصرهای دل انگیز مرداد و شهریور جای خود را به شب های بارانی پاییز دادند
گوش کن!
باد به در و دیوار می کوبد و هوا طبیعت وحشی خود را پس گرفته است
اولین روز پاییز مبارک
برگها یکی پس از دیگری فرو میریختند…
باد آنها را با خود برد…
این رفتن پاییز را نشان میداد…
و چه سخت بود برگهایی که درون خود جان میدادند…!
پاییز هیچ حرف تازهاي برای گفتن ندارد
با اینهمه ی
از منبر بلند باد
بالا که می رود
درختها چه زود به گریه میافتند
حافظ موسوی
تو پاییزی ترین بادی و طوفانی ترین طوفان
منم ان برگ آواره،که میرقصم به هـر سازت
وزیدن گرفته ست باد خزان
به گوش آید از دور داد خزان
گل و سبزه و برگهاي قشنگ
مباشید غافل ز یاد خزان
نخواهد ز بین شما هیچ یک
برد جان بدر از جهاد خزان
مهدی رستادمهر
باد پاییزی که هوهو می کنی
مست میپیچی به دالانهای پل
فتنه اي بر پا ز هر سو می کنی
شرم بادت که به مرگش این چنین خو می کنی
پاییز
فصل اولِ تشویش واضطراب
وقتی که باد ،
دوره کند برگ زرد را .
باد میآید…
آری باد پاییز است…
تنها یک خواهش از تو دارم؛
باد میآید، موهایت را باز نکن؛ این باد بلای جان برگهاست…
آری موهایت را باز نکن، باد عطر موهایت را میبرد؛
آنگاه است که برگها گوش به باد میدهند و به دنبال عطر مویت موسم خزان را آغاز میکنند…