در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه چندین متن فوق العاده عاشقانه و تاثیرگذار بلند .و جملات جذب کننده عاشقی را برای شما دوستان گردآوری کردهایم. شما دوستان میتوانید این متون زیبا را در فضاهای مجازی به اشتراک بگذارید.
چندین متن فوق العاده زیبای عاشقانه و تاثیرگذار بلند
فهرست مطالب
گاهگاهی که دلم میگیرد، پیش خود میگویم آنکه جانم را سوخت، یاد میآرد از این بنده هنوز؟ گفته بودند که:
از دل برود یار چو از دیده برفت…
سالها هست که از دیدهی من رفتی، لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز..
«دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سايهروشن روح خود ايستاده بودی. گاه پرندهوار شگفتزده بهجای خود میماندی. نازی، تو از آب بهتری. تو از سیب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپيدهدم خواهی رسيد. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را میگيرم. روان باش، که پرندگان چنيناند و گياهان چنيناند. چون به درخت رسيدی، به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانهٔ ما نگاه کردن نياموختهاند و درخت، جز آرايش خانه نيست و هيچکس گلهای حياط همسايه را باور ندارد. پيوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمیرود و از پرواز کلاغی هشيار نمیشود و خدا را کنار نرده ايوان نمیبيند و ابديت را در جام آبخوری نمیيابد. در چشمها شاخه نيست. در رگها آسمان نيست. در اين زمانه، درختها از مردمان خرّمترند. کوهها از آرزوها بلندترند. نیها از انديشهها راستترند. برفها از دلها سپيدترند…
میان این روز ابری، من تو را صدا زدم. من تو را میان جهان صدا خواهم کرد. و چشمبهراهِ صدایت خواهم بود. و در این درّهی تنهایی، تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.»
«من هم گاهی نامه مینویسم، همانطور که یان قریبِ دو سال برایم مینوشت، برای منی که هیچوقت ندیده بودمش. بعد هم خودش آمد، شد جایگزینِ نامههایش. امکان ندارد که بیعشق بشود سر کرد، حتا اگر چیزی جز کلمات در میان نباشد ــــ گرچه کلمات همیشه وجود داشتهاند. بدترین چیز دوستنداشتن است، و من گمان نمیکنم چنین چیزی وجود داشته باشد.»
آل پاچینو: تا حالا عاشق شدی؟
+ دنیرو: بیست سالم که بود، سی ثانیه عاشق شدم.
- آل پاچینو: حالا چی؟
+ دنیرو: سی ساله دارم به اون سی ثانیه فکر میکنم.
«زندگی بیرحمانه جریان دارد. دلتنگی سر و ته ندارد. خبر بد این که از مرگدورم. خبر خوب نامهی تو بود. دارم سعی میکنم خودم را جمع و جور کنم. میخواهم برای چندمین بار جلوی آینه بایستم، با یک سیلی خودم را بیدار کنم. هر چند جای سالم روی صورتم نمانده است. میدانی که آرزوهای خوبم همیشه برای توست. دستانت را میفشارم»
«دلم دارد می ترکد. هیچوقت این طوری نشده بودم. اینقدر تلخ و بیهوده. یک چیزی را از من گرفته اند. نمیدانم چه کسی و کجا و چرا؟»
جملات جذب کننده عاشقی
حضورت٬ خودت٬ تنت٬ دستهایت٬ صورت زیبایت٬ خنده هایت٬ چشمان بی نظیر براقت٬ صدایت بودنت در کنارم٬ سرت بر گردنم٬ بازوانت دورم٬ این تمام چیزی است که الآن به آن نیاز دارم.
«دلم گرفته است و میدانم در چه بن بستی هستم و به همین جهت هیچ امید و دلخوشی ندارم و حتی میدانم نعره کشیدن یا گریه کردن هم یک گریز نیست، یک مسکن نیست، و البته یک چاره هم نیست.
فروغ در خون من بود و حالا هم هست. فروغ در میان انگشتان من بود و حالا نیست. وقتی بود من جوری او را دوست میداشتم که حتی شادیهای روزانه او و خودم را میتوانستم فدای آزار ندیدن دیگران کنم. در یک مهمانی گنده از فاصله پنجاهمتری نور چشم او را میدیدم و همین رسیدن بود و اگر برای نوازش حسیهای ساده دیگران حتی با او یک کلمه هم حرف نمیزدم مهم نبود. حتی اگر عصبانی میشد از این سکوت من، میدانستم که با همیم. حتی اگر عصبانیتر میشد و طغیان میکرد میدانستم زنده است و با همیم. اما حالا فقط در من زنده است و نه روبهروی من. نمیدانم اما شاید اگر این زیبائی اول خراب شده بود و آلوده و بعد از میان میرفت، تحمل از میان رفتنش را میداشتم اما حالا چیزی کامل و پاک و سرافراز روبه روی من نیست هرچند در درون من است. من دیگر هیچ کاری و هیچ آرزوئی و هیچ امیدی و هیچ میلی ندارم.»
«من از چیزی که تورا به یادم بیاورد بیزارم، زیرا زخمهایی را میشکافد که میدانم با هیچ مرهمی التیام نمیپذیرد. و چه بسیارند چیزهایی که تورا به یادم میآورند: ماشینها، خیابانها، دوستانی که بر چشمانشان ردی از خودت بهجا گذاشتهای، صندلیها،کتابها، نامهها، همه و همه»
«وای عشق من! دلم میخواست از جسم و جان باکره بودم برای تو. دلم میخواست زبانی بلد بودم که قبلاً استفاده نشده بود تا برای صحبت کردن با تو به کار برم!
دلم میخواست میتوانستم معنای جدید کلمات را که تو باعث شدی کشف کنم، برایت توضیح دهم. بیشتر از هر چیز دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم، به تو نگاه کنم.»
«غزل جان
بانو جان
يك ترانه به تو بدهكارم. يك نقاشي كوچك. يك چاقوي دست ساز. چند تا گل سرخ و يك گلدان سفالي بي نقش و نگار و يك شالِ هزار رنگِ پر نقش و نگار. يك سفر و يك دل سير رقصيدن در صحرا. يك جوراب پشمي گرم. يكي دو تا نان تنوري و سبزي معطر و پنير محلي. يك روز خواب و يك ظرف سمنوي اعلا.
دنياي كرم زده مان اگر فرصت بدهد…
عزالدين تو
عزالدين بدهكار تو
عزالدين خسته و بدهكار تو»
احمد شاملو به آیدا
«حرف بزن آیدا… ، حرف بزن…!!
من محتاج شنیدن حرف های تو هستم… با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن… اگر مرا دوست میداری ، من نیازمند آنم که با زبان تو آن را بشنوم؛ هر روز، هرساعت، هردقیقه، و هرلحظه میخواهم که زبانِ تو، دهانِ تو وصدای تو آن را بامن مکرر کند…افسوس که سکوت تو ، مرا نیز اندک اندک از گفتن باز میدارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرف های تو.»
«ماریا عزیزکم،
نمیدانم آیا به فکرت میرسد به من تلفن کنی یا نه. و در این ساعت نمیدانم کجا پیدایت کنم. هرچند حرف خاصی ندارم بزنم بهجز این موجی که از دیروز پیچوتابم میدهد و این نیازی که به عشق و اعتمادت دارم.»
فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
«پرویز محبوبم میدانی چرا مجبور شدم دو مرتبه این نامه را برای تو بنویسم چون ظهر یک ساعت تمام وقت خواب مامانم را گرفتهام و با او صحبت کردهام و میخواهم بگویم که نتیجه کاملا رضایتبخش است آن نامه را من صبح نوشتم و این را عصر مینویسم و انشاءالله فردا صبح هر دو را به پست میاندازم ولی بین نامه صبح و عصر من تا اندازهای اختلاف است زیرا صبح امیدوار نبودم ولی حالا که عصر است کاملا امیدوارم که میتوانم تو را داشته باشم.»
احمد شاملو به آیدا
«آيداى خوب خوشگل من
آيداى يگانه ى من
حالا ديگر چنان از احساس هاى متضاد و گوناگون سرشارم كه اگر بپرسى هر صبح را چه گونه به شب میرسانم، بى گفت و گو در جوابت در میمانم. هيجان عظيم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادى انباشته است اما، تصور اين كه هنوز تا مدتى ديگر میبايد از تو دور بمانم، قلبم را از حركت باز میدارد
چشمانت به من نويد و اميد میدهند، اما سكوت تو مرا از يأسى كُشنده لبريز میكند
آه، چه قدر احتياج دارم كه زبانت نيز از چشمهايت مهربان و نوازش دهنده شود، كه زبانت نيز مانند نگاهت به من بگويد كه آيدا، احمد تنهاى دلتنگش را چه قدر دوست میدارد! افسوس كه زبان و لبان تو به قدر چشم هايت مرا دوست نمى دارد.»
أتَعلمُ مَا هُوَ الحَنين ..؟
“الحَنينُ هُوَ حينَ لَا يَستطيعُ الجَسدُ
أن يَذهبَ حَيثُ تَذهبُ الرُّوح .. “
میدانی دلتنگی چیست..؟
دلتنگی آن است که جسمت نتواند
به آنجایی برود که جانت به آنجا می رود..
متن طولانی عاشقانه برای عشق
«خیلی وقت است نتوانستی برایم نامه بنویسی. یک نامهٔ دراز نوشتی و نفرستادی. نامهٔ بینقطهام خوشحالت نکرد. دلت میخواهد آزاد شوی. گاهى فکر میکنی این درست نبود. باید طور دیگری میشد. باید طور دیگری با هم بوديم. آنقدر همهچیز برایت نامعلوم است که هوس مُردن میکنی. این دردها را تو خودت درست کردی و میدانی که نمیتوانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی ديدن من بازش نخواهد کرد. ديدن من، از لحظهٔ اول تا لحظهٔ آخرش، همهاش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت. ژیرار آنقدر خوب و باز است که هنوز فکر میکند تو فقط به من احترام میگذاری. دلت میخواهد آنطور که او تو را میبیند بودی. نمیداند اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر میکنی. این را هیچکس ديگر هم نمیداند و نبايد بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد. من هم قول بدهم نگذارم مردم خشن تهران توی خانههاشان «قصهٔ من و تو» را آنطور که خودشان دلشان میخواهد برای هم تعريف کنند. »
«از هیچکس متنفر نیستم. برای دوست داشتن نوشتهام. نمیخواهم، تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک. من غلام خانههای روشنم.» و بعد، پس از دوبار خودکشی نافرجام، سرانجام خود را در حوالی جیرکوه، رامسر، به دار آویخت.»
دل را به مهرت وعده دادم
دیدم دیوانه تر شد
گفتم حدیث آشنایی
دیدم بیگانه تر شد
با دل نگویم دیگر این افسانه ها را
باور ندارد قصه مهر و وفا را
مگر تو از برای دل قصه وفا بگویی
به قصه چون شد آشنا غصه مرا بگویی
نُت آن را برای دخترکی بنویس
که دوست دارد
“مادر” را “دایه” بنویسد
و “زن” را “ژن”
ولی افسوس، افسوس نمیداند فردا در هنگامهی مادر شدن، نطفهی رَحِمش را به امید جنس اول بودن، جست و جو میکنند…
«از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا میآید دارم خفه میشوم. لبخندت را اما تصور میکنم، لبخندت را…»
«اوضاع جاری دنیای پیرامون بسیار آشفته است. آینده آبستن اتفاقات بیشماریست گلاویژ. من بسیار خستهام. باید بروم. دوست ندارم به سرنوشت یا آینده فکر کنم. کجا بروم جز زیر سبزترین درختان بلوط چشمهای تو؟ ای کاش میشد، ای کاش…».
بگذار دوستت بدارم
تا از اندوه دور بمانم
تا از تاریکی برهم
تا از زشتی دور شوم
بگذار دمی در کف دستان تو بخوابم.
ای امن ترین مکان ها!
با عشق تو
می توانم هندسهٔ جهان را دگرگون کنم
سرزمین موعود را در هم شکنم…
«دلم می خواهد همه چیز را بگذارم و بروم طوری که کسی نداند من که هستم. مرا ببخش عزیزم، احساس وحشتناکی دارم. سوار قطار خواهم شد و تمامی وجودم را گریه خواهم کرد.»
او گفت: «مطمئنم که رازهایی داری، یکی از رازهایت از بقیه بزرگتر نیست؟» ویکتور اعتراف کرد که رازهایی داشته و یکی از رازهایش از بقیه بزرگتر است. آدل فریاد زد: «درست مثل من! خوب، زود باش، بزرگترین رازت را به من بگو و من هم رازم را به تو میگویم.» ویکتور جواب داد: «بزرگترین رازم این است که دوستت دارم.» آدل درست مثل پژواک صدا گفت: «بزرگترین رازم این است که دوستت دارم.»
«در غیاب تو درِ دنیا را به روی خود بستهام. یعنی من عملا نبستهام، خودش بسته شده است. دنیایی که تو در آن نیستی، میخواهم اصلا نباشد… مرا بگو که اینقدر خرم و نمیفهمم که نوشتن این مطالب خیال تو را ناراحت میکند. اصلا مردهشور مرا ببرد که به قد و قواره زندگی تو تراشیده نشدهام.»
«نازنين دليل!
جنگ هم اگر باشد، خون و اعدام و شكنجه هم اگر باشد، خشاب خالي و محاصره و صداي نزديك شدن ژاندارمها هم اگر باشد، تير خلاص هم اگر باشد، كنار تو باشد. در آغوش تو باشد. در عطر تو باشد. در ردِّ نگاه تو باشد. در آوازهاي تو باشد. در رقصها و بوسههاي ناگهان تو باشد.
مرگ هم اگر باشد…»