متن رقص مو در باد را در سایت ادبی روزانه برای شما دوستان و عزیزان آماده کردهایم. مو در شعر، بهویژه در ادبیات پارسی، یکی از عناصر پرتکرار و نمادین است که از جنبههای زیباییشناختی، عاطفی، فرهنگی و حتی فلسفی در اشعار شاعران مختلف به کار رفته است. اهمیت مو در شعر را میتوان از زوایای مختلف بررسی کرد، زیرا این عنصر نهتنها بهعنوان یک ویژگی ظاهری، بلکه بهعنوان یک نماد چندلایه با معانی عمیق در ادبیات پارسی و دیگر سنتهای ادبی جهان ظاهر شده است.

جملات و متن رقص مو در باد
وقتی باد میوزد، گیسوانش به رقص درمیآیند، گویی تارهای شب با نسیم به گفتوگو نشستهاند. هر رشته مو، چون موجی در دریای سیاه، در هوا میرقصد و داستان عشق و آزادی را زمزمه میکند. باد انگشتان نامرئیاش را میان زلفهایش میکشد، و آنها، سبک و رها، گاه به سمت آسمان پر میکشند و گاه به شانههایش بازمیگردند، انگار نمیخواهند از او جدا شوند. در این رقص، موهایش نهتنها بخشی از او، بلکه بخشی از طبیعتاند؛ چون برگهای درختی که با هر وزش باد، قصهای از زندگی میگویند. این رقص، لحظهای است که زمان میایستد و قلب عاشق با هر پیچوتاب زلف، به تپش میافتد.
در میان دشتهای بیکران، جایی که باد آزادانه میتازد، گیسوانش به رقص درمیآیند. هر تار مو، چون پرچمی از ابریشم سیاه، در دستان باد میچرخد و داستانهایی از عشق و رهایی میسراید. باد، عاشقی بیقرار است که زلفهای او را نوازش میکند، گاه آرام و گاه پرشور، و موهایش در پاسخ، با حرکتی نرم و مواج، با او همنوا میشوند. این رقص، نهتنها رقص مو در باد، بلکه رقص روحی است که در بند جسم نیست. گویی هر رشته مو، رشتهای از رویاهاست که در نسیم صبحگاهی به پرواز درمیآید و به سوی افقهای دور میرود.
وقتی باد میوزد، گیسوانش به رقص دعوت میشوند، گویی طبیعت برای آنها سمفونیای از نسیم و آفتاب نواخته است. موهایش، چون جویبارهایی از شب، در میان دستان باد میلغزند و با هر وزش، قصهای از آزادی و زیبایی میگویند. گاهی آرام، مانند رقص بالهای ظریف، و گاهی پرشور، مانند رقص عاشقانهای در طوفان، زلفهایش در هوا میچرخند و آسمان را نقاشی میکنند. این رقص، لحظهای است که مرز بین انسان و طبیعت محو میشود؛ گویی موهایش بخشی از باد شدهاند و باد، بخشی از وجود او. در این لحظه، جهان ساکت میشود و تنها صدای زمزمه باد و رقص گیسوانش به گوش میرسد.
در آن لحظه که باد از میان دشتهای سبز میگذرد، گیسوانش را به بازی میگیرد و آنها را به رقصی بیپایان دعوت میکند. هر تار مو، چون رشتهای از ابریشم، در دستان نامرئی باد میرقصد و گویی با هر حرکت، رازی از قلب او فاش میشود. این رقص، نهتنها رقص موهاست، بلکه رقص روحی است که در بند نیست. باد، عاشقی است که زلفهایش را به سوی آسمان میبرد، و موهایش، چون پرندگان آزاد، در این پرواز شادمانه شرکت میکنند. این صحنه، تابلویی است از آزادی، زیبایی و هماهنگی با طبیعت، که هر بینندهای را مسحور میکند و هر قلبی را به تپش وا میدارد.
صبح که خورشید آرام از پشت کوهها سر میکشد، باد با نوازشی نرم به سراغ گیسوانش میآید. موهایش، چون آبشاری از شب، در نسیم صبحگاهی به رقص درمیآیند. هر تار مو، گویی با باد پیمان بسته که آزاد باشد، در هوا میچرخد، پیچ میخورد و گاهی به شانههایش بازمیگردد، انگار نمیخواهد از او جدا شود. این رقص، نهتنها رقص موهاست، بلکه رقص زندگی است؛ لحظهای که او با طبیعت یکی میشود و زلفهایش، چون پرچمهایی از آزادی، در باد میرقصند. این تصویر، چنان زیباست که گویی شاعری آن را در کلمات جاودانه کرده و طبیعت، آن را در قلب خود حکاکی.
بیا که حالِ پریشان من
چه پی در پی
شبیه زلف تو در باد،
“شانه” می خواهد…
روسری سر کن
و نگذار میان من و باد
سر آشفتگی موی تو
دعوا بشود

مثل گیسویی
که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را
روزگاری عشق ویران میکند…
من و بادصبا مسکین
دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست
و او از بوی گیسویت
گیسوانت قطعه ای ازتک نوازی های باد
حسّ و حالی تازه می گیرد دلم از خرمنت
دکمه ی پیراهنت را باز کن تا بشکفند
غنچه های سر فرو برده به صحرای تنت
بهار می پیچد
لای موهایم؛
عشق شڪوفه می زند . . .
از تندبادی که رفت
مویِ اشفته ای
مانده است و
دلِ پریشانی..
ابرو خَم چوگان
و گوی چشمش به دام اسیر
گیسوانش بر باد چو تاخت
یال توسن است
متن های زیبا درباره مو و رقص
به هربادی
شانه می زنم
به خیال
زلفت را…
دخترم
خدا باد را
برای گیسوان تو آفرید…
وزش باد شانه می زند
زلفان سبز رنگ تپه ها را
غرش پی در پی
می شکافد ابرهای تیره آسمان را
جاری می کند
ابر روی زمین سیلاب اشکهایش را
و زمین با بوی دلپذیرش
خبر می دهد سیرابی خود را
سرخی، آلاله، سپیدی نرگسان منتظر
ساز برگها، آهنگ دلنشین باران
لرزش گلبرگهای لاله
می نوازند آهنگ رسیدن فصل خزان را …
به موهایت سنجاق بزن
باد،
تحمل این همه پریشانی را ندارد
من به باد سوء ظن دارم
به تو که می رسد
نسیم می شود…
آرزو هـــایم
تنــها
به یـک جـهـت مــی روَند
ســمت ِپـریشــــانی ِ مـــوهای ِتـو
روسری سر کن و نگذار میان من و باد
سر آشفتگی موی تو دعوا بشود
اگر روزی بدست آرم سر زلف نگارم را
شمارم مو به مو شرح غم شبهای تارم را…
به موهایت سنجاق بزن
باد،
تحمل این همه پریشانی را ندارد
من به باد سوء ظن دارم
به تو که می رسد
نسیم می شود…
هر زمان موهای لختت را طلایی می کنی
از غزل های جدیدی رونمایی می کنی
مثل خورشیدی که شب را دور خود پیچیده است
چادری پوشیده ای و دلربایی می کنی
اگر موهایت نبود
باد را چگونه نقاشی میکردم…!؟
کاش باران ببارد
آنوقت میتوانم تا درازای سکوت شب
حرف های دلم را بگویم
آخر موهای توآنقدر بلند است
که میترسم شب کوتاه شود
و صحبت های من ناتمام…
شعر رقص مو در باد
چه خیال های تا به تایی
که با موهای تو
نبافته ام…
صبر یه دخترو میشه از بلندی موهاش شاهد بود
یه دختری که عاشق موهاشه ‘
یه تار مورش کنده شه نمیره دنبالش’
تو که آدمی!
کاش
امشب، موهایت را
تاب ندهی!
دلتنگیهایم را
با هزار بدبختی خواباندهام!
بهرنگ قاسمی
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است …؟
بزرگترین دلخوشیِ یه دختر رشدِ سانت به سانتِ موهاشه ،
بترس از روزی که یهو نیم مترشو قیچی کنه !!
یادم آمد هنـوز
شعــری برای موهایت
تمــام نـکرده ام
هربار
در پریشــانی اش
خود گـم شــدم ….
عشق
مثل رد دست تو روی هواست
نمی توانم به کسی ثابتش کنم
یا نشانش دهم
حالم که خوب است
یعنی دستانت
از شب گیسوانم عبور کرده است
گیسوانم نفس می کشند

معمای پیچیده ای است
موهای تاب خورده ات
در میان باد
سهیل خطیب مهر
موهایم فِر نیست تا از
پیچ و خم هایِ آن شعر بگویی
و من باز در رویایِ دستانت
سر به بالین بگذارم و به خواب بروم
موهایم لَخت نیست تا برایشان
از آبشار بگویی و عطرشان را بو بکشی ،
موهایِ من موج دارد
تاب دارد
از جنس زندگیام است…
نه پر پیچ و خم نه یک نواخت و صاف ،
آهای آقایِ شاعر کمی هم از من بگو. . .
یگانه وکیلی
عطر گیسوی تو پر کرده هوارا ، نکند
لای موهای خودت ، قمصر کاشان داری…
دختری که از موهاش میگذره
و موهاش رو کوتاه میکنه
مطمئن باش از خیلی چیزا گذشته
کسی در باد میخواند به نام گیسوانت شعر
و میجوشد ز دریای نگاه بی کرانت شعر
رقص موهای تو…
در باد چنان زیبا بود…
گوییا داشت خدا…
خانه تکانی می کرد…
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
وقتی باد از میان شاخههای درختان میگذرد، انگار برای گیسوانش نغمهای عاشقانه مینوازد. موهایش، چون جریانی از شب درخشان، در آغوش نسیم به رقص درمیآیند. هر تار مو، گویی با باد همپیمان شده تا در این سمفونی طبیعت، نقش خود را ایفا کند. گاهی آرام، مانند رقص ابریشم در نسیم بهاری، و گاهی پرشور، مانند موجهای طوفانی در دریای شب، زلفهایش در هوا میچرخند و آسمان را به بوم نقاشی تبدیل میکنند. این رقص، لحظهای است که او با جهان یکی میشود؛ گویی موهایش بخشی از باد، و باد بخشی از روح اوست. در این لحظه، همهچیز به سکوت دعوت میشود تا تنها صدای زمزمه نسیم و رقص گیسوانش شنیده شود.
باد که میوزد، گیسوانش چون پرچمهایی از ابریشم سیاه به اهتزاز درمیآیند. هر تار مو، در دستان نامرئی باد، به رقصی بیپروا دعوت میشود، گویی طبیعت میخواهد قصه آزادیاش را با زلفهای او روایت کند. در این رقص، موهایش نهتنها بخشی از او، بلکه بخشی از آسمان و زمیناند. باد، گاه با نرمی نوازشگرش آنها را به سوی ابرها میبرد، و گاه با شوری بیمهار، آنها را درهم میپیچد، انگار میخواهد رازی از قلب او را فاش کند. این رقص، تابلویی است از آزادی و زیبایی، که هر بینندهای را به شگفتی وا میدارد و هر دلی را به سوی رویاهای بیانتها میکشاند.
غروب که خورشید آسمان را به رنگ نارنجی و ارغوانی میآراید، باد با نجوایی نرم به سراغ گیسوانش میآید. موهایش، چون آبشاری از شب، در نسیم غروب به رقص درمیآیند، گویی هر تار مو با نور خورشید و نوازش باد پیمان بسته تا قصهای از عشق و رهایی بگوید. این رقص، نهتنها رقص زلفهاست، بلکه رقص روحی است که در لحظهای از ابدیت آزاد شده. باد، انگشتان نامرئیاش را میان گیسوانش میلغزاند، و آنها، با حرکتی نرم و مواج، گاه به سوی آسمان میروند و گاه به شانههایش بازمیگردند، انگار نمیخواهند از او جدا شوند. این صحنه، چنان زیباست که گویی شاعری آن را در غزلی جاودانه کرده و طبیعت، آن را در قلب غروب حک کرده است.