در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه چندین شعر و متن در مورد بازگشت به خانه را برای شما دوستان قرار دادهایم. همانطور که از عنوان این مطلب پیداست، این جملات درباره بازگشت به خانه است که با احساسات مختلف درآمیخته شده است. با ما همراه شوید.
متن و شعر درباره بازگشت به خانه
عشق
راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند
پایان رنجها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه میخوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است.
آن خیال سرو رفت
و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا
و ذاک عبره للعالمین
دیری است دلم در به در
و خانه به خانه
تا کی، به که یابد
ز تو ای عشق نشانه
من از این خانه پرنور به در می نروم
من از این شهر مبارک به سفر می نروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم
پریشانم
پنجره ها را باز گذاشته ام
و باد
اندوه را از هر سرزمینی
به خانه ام می آورد!
عشق
زخم های مرا خوب می کند اما
دردهای جهان را نه…
گفتی:
چه کسی؟
در چه خیالی؟
به کجایی؟
بی تاب توام!
محو توام !
خانه خرابم!
از گندمزارها که می گذرم
دست ام به خوشه هاست
دلم با تو
از خیابان که می گذرم
یاد تو با من است
چشم ام به چراغ راهنما
راه که می روم با منی
کندتر از من قدم برمی داری
زودتر از من
به خانه می رسی.
زخم های این خانه را
چه چیز التیام خواهد بخشید!؟
جز بوسه های تو!؟
آلبومی قدیمی ام،
در زیرزمین خانه ای کلنگی
که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.
در انتظار دستی جامانده در اعماقم
که آجرها نمی گذارند
خاطره ای فروریخته را ورق بزند
نجاتم بده!
در من
هنوز لبخندی هست
که می تواند چیزی یادت بیاورد.
ترکم کرده ای
و من مثل
خانه های متروکه
خالی مانده ام
چو بی گاه است و باران خانه خانه
صلای جمله یاران خانه خانه
چو جغدان چند این محروم بودن
به گرداگرد ویران خانه خانه
تار گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد
من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد.
صد فصل بهار آید و
بیرون ننهم گام!
ترسم که بیایی تو و
در خانه نباشم…
آدم ها همه می پندارند که زنده اند ..
برای آنها تنها نشانه ى حیات
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد ،
آهای فلانی
از خانه دلت چه خبر؟
گرم است؟
چراغش نوری دارد هنوز؟
باران صبح
نم نم
می بارد
و تو را به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را…
قدم میزنم و با خود زمزمه میکنم خاطراتم را…
از کنار همه ی تیر برق های خاموش رد میشوم و به پشت سرم نگاه نمیکنم..
میخواهم بروم و دور شوم از این خود پرستی..
دیگر نای شنیدن را ندارم..
نای دیدن را ندارم ..
نمیتوانم سخت گفتن را ببینم..
میخواهم دور شوم آنقدر که پاهایم درد بگیرد..
بازگشت را نمیخواهم..
حتی اگر به قیمت فراموش شدنم باشد..
میخواهم از خود رها شوم..
آنقدر میروم که راه بازگشت به خانه را گم کنم ..
شعر درباره برگشتن به خانه
دل تنگی
هم حتی …
دیگر برایم ارزشی ندارد
تا دیروز با تو بودم و برای تو دلتنگ
اما امروز تو را ندارم و دلتنگی میکنم
فقط طرز رقصیدن قلم در دستانم
سرگرمم میکند
وقتی برایت مینویسم
دلتنگی معنا ندارد
واژه ی غریبست
میان من و تو
دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست
جز تو
و تورا می اندیشم
و تو را تکرار میکنم
در همه ی اوقات و احوالات
و تورا کامل میشوم از خود
و فراموش میشوم در راستای نبودنهایت
در کنار کاغذ های خط خطی که
پر از نام توست
نفس های آخر را
با یادت تجربه خواهم کرد
و روحم را به صبا می سپارم !
تا تو را از نابودی این لحظه
با خبر سازد …
خدا نگهدارت ای دوست همیشگی
اگر روزی قصد بازگشت به خانه ی دلم را داشتی
غمهایت را پشت در کنار غمهایم بگذار
خانه ام دواخانه نیست … !
صبحی دیگر
آفتاب منتظر دستور برای تابیدن
زمین آماده برای نفس کشیدن.
خروس اذان گویان
شب، کم کم گریزان.
برخاستن از رختخواب، زیر هوای پاک
در بامدادِ شاد تابستانی سخت است
پسربچه با پنج دقیقه بیشتر خوابیدن،خوشبخت است.
مادر اما باز هم در مسابقه با آفتاب پیروز است
سپیده دم بیدار شده و مشغول پخت است
عطرِ نانش، اشتها را باز میکند
از خواب جدا شدن را آسان میکند.
صبحی دیگر
مردان آماده برای رفتن به کار
کودکان هم در کوچه مشغول بازیاند.
سحرخیزی در روستا، کوچه ی دلها را آب پاشی میکند
گلِ لبخند را بر لبان می نشاند، اخم را متلاشی میکند.
گروه موسیقی گنجشک ها به رهبری سیدِ صحرا تمرین نوازندگی میکنند
به گمانم شب، جایی هنری را اجرا میکنند.
از کوچه صدای رهگذری میآید
آبِ چشمه است، دف میزند و حرکت میکند
من کوزه را برمیدارم
میروم از چشمه آب بیارم.
در مسیر از گلها لذت می برم
چشمه دور نیست، راه آنقدر زیباست که مشغول دیدن میشوم
اول کوزه را لَبا لَب آب کرده، به درختِ سیب تکیه میدهم.
تابستان است و گرم
در چشمه تنی به آب میزنم.
در راه بازگشت به خانه، به باغ بابابزرگ میروم
برای ظهر باید مقداری ریحان و جعفری چیده به خانه ببرم.
روستا شاد است، ریا چال است در زیر خاکی بودن مردمِ ساده دل
زندگی عشق است، خوشبختی مشق است در هوای دلهای معتدل.
بیا بازگردیم به روزهای بی التهاب کودکی،
بازگردیم به عروسک هایمان که زیر سایه ی درختِ پیر انجیر جا گذاشتیم
به تابی که بین دو درخت کاج بسته بودیم
تو مرا با آن میبردی به اوج آسمان
بیا بازگردیم به دفتر نقاشیمان،
به زنگ آخر کلاس که بی تابِ بازگشت به خانه بودیم
رفیق کودکی هایم، بیا بازگردیم به همان کوچه های پر از هیاهوی بچگی
به همان قرارهای عصرگاهی،
این روزها را دوست ندارم،
انگار چیزی از من کم شده،
گم کرده ام تو را در هزارتوی زندگی
منتظرم روزی بیایی و بگویی پیدایت کردم
نوبت توست چشم بگذاری
در دل من،
شوقی پنهان است،
آرزوی پرواز،
برای گریز از این زمین،
که گاهی سنگین میشود
بر دوش رویاهایم.
پرنده مهاجرمن،
که از دوردستها میآیی،
با بالهای خسته و پر از خاطره،
به کجا میروی؟
آیا در آسمانهای بیکران
عشق را یافتهای؟
پرنده مهاجرمن،
بیا و بگو،
در کدام سرزمین،
در کدام افق،
عشق را یافتهای؟
آیا در دل تو هم
شوقی برای بازگشت
به خانهات وجود دارد؟
اما،
من اینجا میمانم،
با دلی پر از انتظار،
تا روزی دوباره
در آغوش آسمان،
با تو پرواز کنم،
و عشق را
در هر نقطهای از دنیا
جستجو کنیم.
دلنوشته بلند بازگشت به خانه
برگرد به خانهی گمشدهات
برگرد تا معجزه را با چشمانت ببینی
بی باکانه به دنبال خانه ام می گردم
باید آگاه باشم، تا سبز شوم از رؤیای با تو بودن
آسایش زندگی را در لابه لای پوشش الهی با عظمت، می جویم
حقیقت را بیدار می کنم و با او همگام میشوم. از میان شاخه های تردید عبور می کنم
از روی پل های شکستهی غرور و رخوت می گذرم
در جستجوی کامیابی روحم،
از رکود لحظه های پریشان غبارگرفته ام، در ژرفناک خاک کبود پریشانی ام،
نقشهی آگاهیام را مییابم
نقشه ی من، هنگامه ی صعود من است.
مرا تا بیکران عظمت، تا پهن دشت نجابت می برد.
گل های امید و انسانیت را از دشت تقوا می چینم
من آرامش را در سبد سبزی از شکوفه های نیاز یافتم.
معرفت، مرا از تابش تند نوروسوسه حفظ می کند.
نباید در این مسیر، ستون استقامتم، سست شود.
سعادت، در پشت جاده های ایمان منتظر من است.
بینش من ژرف تر و قامت وقارم افراشته تر میشود.
با ترانه ی اندیشه هایم پرواز می کنم.
من از دیرباز رؤیای پرواز در سرداشتم.
پرواز با اندیشه ها و آرمان هایم
به دنبال معنایی می گردم، در میان فضایی فراتر از درک همیشگی ام
سختی ها ادامه نمی یابند، خودشیفتگی ها محو اَند، چرا که من راه را پیدا کردم.
ستارهها، راه را نشانم می دهند….