متن درباره باد را در روزانه برای شما دوستان و همراهان گرامی آماده کردهایم. باد به دلیل جایگاه مهمش در اساطیر، باورها و فرهنگ ایرانی، اهمیت زیادی در ادبیات دارد. این عنصر طبیعی در ادبیات به عنوان نمادی از پدیدههای مختلف، از جمله مفاهیم فلسفی و تصویری، و همچنین در باورهای کهن ایرانی کاربرد یافته است.
جملات زیبا درباره باد
باد، ای یار بیقرار شبهایم، با انگشتان نرمِ نامرئیات، موهایم را نوازش میکنی و رازهای فراموششده را از سینهی کاجها بیرون میکشی. در سکوتِ غروب، اشکهایم را میبری به دوردستها، جایی که عشقِ گمشدهام منتظرم. آه، باد! توئی که میدانی، دلم در طوفانِ تو گم شده، و آرامش فقط در آغوشِ خروشانت است.
در دلِ زمستانِ بیرحم، باد چون شمشیری از یخ بر جانم فرود میآید؛ زخمهای کهنه را میشکافد و فریادِ تنهاییام را به آسمان میبرد. ای بادِ وحشی! توئی که برگهای پاییزی عشقم را پراکنده کردی، حالا با غرشِ دراماتیکِ خود، مرا به رقصِ مرگبارِ خاطرات میکشانی. بمان، تا در آغوشِ خشمِ تو، دوباره متولد شوم – از خاکسترِ یک قلب سوخته.
بادِ بهار، ای عاشقِ لطیفِ گلهای وحشی، با نفسِ گرمِ خود بر گونههایم میبوسی و بویِ یاسِ دور را به مشامم میرسانی. در این رقصِ احساسیِ برگها، دلم به یادِ آن دستِ گمشده میافتد؛ دستی که چون تو، نرم و گذرا بود. آه، باد! توئی شاعرِ بیصدا، که شعرِ عشق را بر پوستِ جهان مینویسی – و من، اسیرِ درامِ ابدیِ گذرِ تو.
در بیابانِ سوزانِ شب، باد چون اژدهایی خشمگین زوزه میکشد و شنهایِ خاطراتم را چون تیغ بر تنم میریزد. ای بادِ دراماتیکِ تنهایِ کویر! توئی که عشقم را با خود بردی، حالا با هر وزشِ تو، قلبم خون میچکد. بوز، ای یارِ بیرحم! تا در طوفانِ اشکهایم، رازِ بقا را بیابم – زنده، از میانِ ویرانههایِ یک رویای شکسته.
بادِ اقیانوس، ای خوانندهی غمگین امواج، با نوایِ عمیقِ خود، موجهایِ دلتنگیام را به ساحلِ فراموشی میبری. در این سمفونیِ احساسیِ طوفان، عشقم چون کشتیِ غرقشده، در آغوشِ تو گم میشود. آه، باد! توئی درامِ ابدیِ دریا، که با هر نفسِ خروشانِ خود، مرا به عمقِ رنجِ شیرین میکشانی – جایی که قلب، در سکوتِ تو، دوباره میتپد.
یلدای موهایت
هرگز مباد
به دست باد …
به موهایت سنجاق بزن
باد
تحمل این همه پریشانی را ندارد
من به باد سوءظن دارم
به تو که میرسد
نسیم میشود…
امروز برای تو پیراهنی خریدهام
لطیف وُ نرم
مثل چشمهایت
که تابستان به تنت نرسد
فردا برای تو شال میگیرم
که باد موهایت را جایی تعریف نکند
دیروز هم که دیدی
چقدر برای تو ناز خریدم!
حالا بخواب !
میخواهم برای خود یک خوابِ آبدار بخرم.
روسری سر کن و نگذار میان من و باد
سر آشفتگی موی تو دعوا بشود
شعر درباره باد
اگر مـوهـایت نبود…
بـاد را
چگونه نقاشی میکردم؟!…
گیسوانت قطعهای از تک نوازیهای باد
حس و حالی تازه میگیرد دلم از خرمنت
دکمهی پیراهنت را باز کن تا بشکفند
غنچههای سر فرو برده به صحرای تنت
من و باد صبا مسکین
دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشمت مست
و او از بوی گیسویت
از تندبادی که رفت
مویِ آشفتهای
مانده است و
دلِ پریشانی…
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند…
ز هر چه غم است گشته بودم آزاد
فریاد از این دام زمانه فریاد
ناگاه کمین گشود از مشرق دل
یلدای سیاه گیسوانت در باد
دوستم داشته باش
مثل پدری که دخترش را
دختری که موهایش را
موهایی که باد را
و بادی که گلهای پیراهنم را
دوست دارد
نسیم شو
خیالت را هُل بده به سویم
بِدم در میانهی چشمهایم
تا جان بگیرم.
گیسو رَمیده!
پیچک شو دور تنم
و مرا حبس سلول انفرادی خودت کن
تسخیر کن ته مانده روحم را
تازیانهام بزن
و کشان کشان از کمرگاه تنت بالا ببر
این تلخ منجمد شده را
موهایت را
آفتابی نکن
باد
دیوانه میشود…
ناراحتم از چشم و ابرویت
از ارتباط باد با مویت
از سینه ریزت از النگویت
ناراحتم! از من چه میخواهند؟!…
گیسوی پریشان بر باد رها کرد و در وصفش
چه بگویم این پریشانی بر باد مبارک؟!
معمای پیچیدهای ست
موهای تاب خوردهات
در میان باد
باد بهاری بر گلشن
رونق هستی بخشیده
قطره شبنم بر گلها
می شده مستی بخشیده
خوش بود اکنون مستانه
با تو ره صحرا گیر
مست طرب چون پروانه
آهو ندیدهای که بدانی فرار چیست!
صحرا نبودهای که بفهمی شکار چیست!
باید سقوط کرد و همین طور ادامه داد
دریا نرفتهای بچشی آبشار چیست!
پیش من از مزاحمت بادها نگو
طوفان نخوردهای که بفهمی قرار چیست!
هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد
یک بار هم سوال نکردی بهار چیست!
در خلوتت به عاقبتم فکر کردهای؟
خُب، کیفر صنوبرِ بیبرگ و بار چیست؟!
روزی قرار شد برسیم آخرش به هم
حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست؟ …
متن های خاص درباره باد
میخواهم
گوش باد را بگیرم
که این همه دور موهایت نپیچد
و با زندگیام بازی نکند.
تو هم کاری بکن
مثلا دکمه پیراهنت را ببند
مثلا دامنت را جمع کن
و فکر کن پیادهرو خیس است…
صدای باد میآید؛
عبور باید کرد
و من مسافرم
ای بادهای همواره!
مرا به وسعتِ تشکیل برگها ببرید…
به تو فکر میکنم،
و کسی چه میداند
پاییزها
دقیقا به کدام خاطرهات تکیه میدهم
که باد حریفم نمیشود
برگها یکی پس از دیگری فرو میریختند…
باد آنها را با خود برد…
این رفتن پاییز را نشان میداد…
و چه سخت بود برگهایی که درون خود جان میدادند…!
باد میآید…
آری باد پاییز است…
تنها یک خواهش از تو دارم؛ باد میآید، موهایت را باز نکن؛ این باد بلای جان برگهاست…
آری موهایت را باز نکن، باد عطر موهایت را میبرد؛ آنگاه است که برگها گوش به باد میدهند و به دنبال عطر مویت موسم خزان را آغاز میکنند…
همانند برگهای پاییز
رها شو و خود را به باد زمانه بسپر…
پاییز از دلشوره های دخترش هرسال غمگین است
اشکی که میریزد برای آذرش بر گونه آذین است
بادی وزید و قاصدک با شاخهای از دردهایش گفت
زردی هر برگی که میافتد زمین داروی تسکین است …
کهنه فانوسی که قلب شیشهای دارم، ولی
باد و باران خوب میدانند، آهن نیستم
ما دو پیراهن بودیم
بر یک بند… یکی را باد برد
دیگری را باران هر روز
خیس میکند…
با تودهای از ابر در حال حرکت بودم!!!
آه، چه صحنه زیبایی بود …
هوای خنک پاییزی … گاهی بادهای سرد …
و حس زیبای من در آن لحظه
ناگهان فکری به سرم زد!!!
آغوشم را باز کردم و طنین وجودم را به باد سپردم …
نمیتوانم توصیف کنم چه حس زیبایی داشت …
آن لحظه، زیر باران، و در آغوش باد!!!
بی تو باران زد وبی چتر زدم دل به خیابان
عطر احساس قناری بکشد سمت درختان
کاش بودی که دلم بغض گلوگیر عطش را به هوا زد
باد با دیدن این صحنه فرو ریخت ز برگ و نم باران …
عکس نوشته درباره باد
روزهایم رد پای باد و باران با من است
شب بجای خواب اندوه فراوان با من است
تا تو برگردی و فانوس دلم روشن شود
ظلمت و اندوه و درد و چشم گریان با من است
رفتی و چون رشتهای سردرگمم در کار خویش
پیلههای بستهی پیدا و پنهان با من است
دست من در دست تو شب تا سحر در خاطرم
خاطرات کوچه و چتر و خیابان با من است
میشود برگردی و حال دلم بهتر شود
گر بیایی گلشن و باغ و گلستان با من است
من مقیم شهر عشقم دستهایم را بگیر
با حضورت شادی و پایان هجران با من است
بادِ نیمهشب، ای رقصندهی دیوانهی ستارگان، با بالهایِ سیاهِ خود، مرا در گردابی از خاطراتِ سوخته به چرخش درمیآوری. در این والسِ دراماتیکِ تاریکی، اشکهایم چون باران بر زمین میریزد و تو، با نجوایِ وحشیات، عشقِ گریختهام را فریاد میزنی. آه، باد! توئی صحنهگردانیِ شبِ شکستهام، که در آغوشِ خروشِ تو، روحم دوباره جان میگیرد – زخمی، اما جاودان.
در عمقِ جنگلِ نفرینشده، باد چون خنجری از برگهایِ تیغدار بر سینهام میکوبد؛ ریشههایِ تنهاییام را میکند و فریادِ درختانِ عاشق را به گوشم میرساند. ای بادِ احساسیِ خشمگین! توئی که رازِ بوسهی گمشدهام را با خود بردی، حالا با هر وزشِ تو، خونِ دلم جاری میشود. بمان، تا در طوفانِ درامِ تو، از خاکسترِ جنگلِ سوخته، عاشقی نو زاده شوم.
بادِ ابرهایِ گریان، ای عاشقِ نرمِ بارانِ پاییزی، با انگشتانِ خیسِ خود بر پیشانیام میکشی و بویِ خاکِ نمدارِ وفا را به من هدیه میدهی. در این بالهی احساسیِ آسمانِ دلشکسته، دلم به یادِ آن نگاهِ دور میافتد؛ نگاهی چون تو، گذرا و سوزان. آه، باد! توئی شاعرِ درامِ ابری، که با هر نفسِ مرطوبِ خود، شعرِ اشک را بر گونههایم مینویسی – و من، غرقِ شیرینیِ رنجِ تو.
بر قلههایِ یخزدهی کوه، باد چون غولی عظیم زوزه میکشد و صخرههایِ قلبم را فرو میریزد؛ فریادِ تنهاییِ ابدی را به درهها میفرستد. ای بادِ دراماتیکِ سرسختِ صخرهها! توئی که عشقم را در گردبادِ خود بلعیدی، حالا با هر تازیانهی سردِ تو، جانم میسوزد. بوز، ای یارِ بیرحمِ بلندیها! تا در سمفونیِ خشمِ تو، از ویرانههایِ کوهِ شکسته، روحی شکستناپذیر برآیم.
بادِ رودِ خروشان، ای خوانندهی غمگینِ موجهایِ نقرهای، با نوایِ عمیقِ خود، اشکهایم را به دریایِ فراموشی میبری و رازِ بوسههایِ غرقشده را زمزمه میکنی. در این اپرایِ احساسیِ جریانِ بیوقفه، عشقم چون سنگی صیقلخورده، در آغوشِ تو گم میشود. آه، باد! توئی درامِ جاریِ رود، که با هر نفسِ مرطوبِ خود، مرا به عمقِ لذتِ تلخِ گذر میکشانی – جایی که قلب، در آوازِ تو، ابدی میتپد.