متن درباره انگشتر را در سایت ادبی و هنری روزانه آماده کرده ایم. انگشترها به عنوان نماد قدرت، ثروت، یا تعلقات مذهبی نیز در طول تاریخ استفاده شدهاند. در ادبیات فارسی نیز اشارات زیادی به انگشتر شده است. برای مثال، در اشعار ملکالشعرا بهار، انگشتر به عنوان نماد قدرت و شکوه ذکر شده است.

جملات خاص درباره انگشتر
انگشتر، این حلقهی کوچک که بر انگشتم نشسته، گویی جهانی را در خود پنهان کرده است. هر خط و نقش ظریفش، حکایتی از عشق و وفاداری است که در لحظهای ابدی میان ما شکل گرفت. وقتی نور بر سنگهایش میتابد، گویی ستارهای از آسمان دل تو به دست من رسیده، و هر بار که آن را لمس میکنم، گرمای حضورت را در رگهایم حس میکنم. این انگشتر نه فقط زیوری است، بلکه عهدی است که قلبم را به تو گره زده، و هر چرخشش، مرا به یاد روزی میاندازد که با یک نگاه، تمام دنیا در چشمانت خلاصه شد.
در میان هیاهوی این جهان پرشتاب، انگشترم پناهگاهی است که مرا به تو بازمیگرداند. این دایرهی ساده، که انگشتم را در آغوش گرفته، گویی رازدار تمام لحظههای عاشقانهی ماست. هر خراش کوچک روی سطحش، داستانی از روزهایی است که با هم خندیدیم، گریستیم و در کنار هم رویاهایی بزرگ ساختیم. وقتی به آن نگاه میکنم، گویی زمان متوقف میشود و من دوباره در همان لحظهای هستم که دستانت این حلقه را بر انگشتم گذاشتند، با نگاهی که میگفت: «تا ابد با توام.»
انگشتر تو، این یادگار گرانبها، نه فقط تکهای فلز و سنگ، که تپش قلب توست که در دستانم جاودانه شده. هر بار که انگشتانم آن را لمس میکنند، گویی با تو در باغی از خاطرات قدم میزنم؛ جایی که صدای خندههایت با نسیم درهم میآمیزد و عطر حضورت فضا را پر میکند. این حلقه، حلقهای از نور است که تاریکیهای زندگیام را روشن میکند و مرا به یاد میآورد که عشق تو، حتی در دورترین فاصلهها، همیشه با من است.
انگشترم، این دایرهی بیانتها، گویی نقشهای از سفر عشق ماست. هر سنگ کوچکش، لحظهای از شادیهایمان را در خود نگه داشته و هر انحنای آن، قصهای از سختیهایی است که با هم از آنها گذشتیم. وقتی به آن خیره میشوم، گویی تمام جهان در این حلقهی کوچک خلاصه شده؛ جهانی که در آن تنها تو و من هستیم، با وعدههایی که در سکوت میانمان رد و بدل شد. این انگشتر، نه فقط زیور دستم، که نگهبان قلبم است، که هرگز اجازه نمیدهد یاد تو از من دور شود.
سلیمانا بیار انگشتری را
مطیع و بنده کن دیو و پری را
برآر آواز ردوها علی
منور کن سرای شش دری را
مولانا
انگشتری حاجت مهریست سلیمانی
رهنست به پیش تو از دست مده صحبت
بگذشت مه توبه آمد به جهان ماهی
کو بشکند و سوزد صد توبه به یک ساعت
مولانا
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
مولانا
گر بشد انگشتری انگشت او انگشتری است
پرده بود انگشتری کای چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
مولانا
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
رومیرخان ماهوش زاییده از خاک حبش
چون نومسلمانان خوش بیرون شده از کافری
مولانا
در خانه خود یافتم از شاه نشانی
انگشتری لعل و کمر خاصه کانی
دوش آمده بودهست و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
مولانا

انگشتری لعلت بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای کانی
یک جام مان بدادی تا رختها گرو شد
جامی دگر از آن می هم چاره کن تو دانی
مولانا
دام فکندم که تا صید کنم ماهیی
صید سلیمان وقت جان من انگشتری
این چه بهانست خود زود بگو بحر کیست
از حسد کس مترس در طلب مهتری
مولانا
مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست
حاکی اندیشهٔ آن زرگرست
سلسلهٔ هر حلقه اندر دیگرست
مولانا
دلم میخواست چون پروانه ای دورو برت بودم
و یا شاید نگینِ ساده ی انگشترت بودم
نگاهم میکنے دنیا شبیهِ چشم های توست
چه میشد صاحبِ آن چشمهای محشرت بودم؟
گوهر دُردانه و نقش نگین خویش باش
دست انگشترفروز آستین خویش باش
پاییز دوباره چادرش را سر کرد
با شبنم گل گونه ی خود را تر کرد
یک دامن گل گلی نارنجی را
پوشید و انار را هم انگشتر کرد
#الهه_رضایی
در سیاره ای که
از آسمانش الماس می بارید،
در جستجوی قطره بارانی بودم،
تا نگین انگشترم باشد…
عقیق عارفی را پرسیدند
بر نگین انگشترم چه حک کنم
که هم وقت شادی
هم وقت غم آن را بنگرم گفت؛
«این نیز بگذرد»
یک عمر بی تردید در مستی بمانی
از شهد لبهایم اگر ساغر بگیری
همچون نگینی بین دستان تو باشم
تا دور من را مثل انگشتر بگیری…
متن درباره حلقه و انگشتر
ای که آن حلقه زلفت
نشست در یادم
من همان بنده عشقم
که تو دادی جانم
برخیز و به جام باده سرشارم کن
یارم به بَر آر و غرق دیدارم کن
لب بر لب جام و دست در دامن یار
در “حلقه ی ماه و می” گرفتارم کن
من ازتمام زمین تنها یک خیابان میخواهم؛
ازتمام آسمان یک باران وازتمام تــــــــو,
یک دست که حلقه شوددردستان من…
حلقه کن به دور گردنم
ریسمانی از عشق را
که همه بدانندمن
تا ابد اسیر مهربانیهای #تُ ام
حلقه ازدواج رو به خاطر این
تو انگشت چهارمه دست چپ میزارن که
یک رگ مستقیما از انگشت چهارم
به قلب شخص می رسه
و اونو رگ عشق میگن!.️
بس حلقه زدم بر در و حرفی نشنیدم
من هیچ کَسم یا که درین خانه کسی نیست؟
متن در مورد حلقه
دست هایت را
به گردنم حلقه کن!
من این اسارت شیرین را
دوست دارم…
عشق را فقط با حلقه در دست
درگیر نکنیم عشق را تا به ابد
به دل زنجیر کنیم ……
حس رفتن ماندنم را می کشد
اصل غم از پایه محکم بود و بس
زندگی چون حلقه و انگشتری
عشق در این حلقه خاتم بود و بس

این حلقه ای که تودستمه
تنها یادگار عشقمونه
بگو حلقه کی تودستته
همو نکه عاشقت نمیمونه
دست تو حلقه ی گل باشد و این گردن من
لایق حلقه گل ناز و گرفتار شود
متن درباره انگشتر عقیق
عارفی را پرسیدند
بر نگین انگشترم چه حک کنم
که هم وقت شادی هم وقت غم آن را بنگرم
گفت؛
«این نیز بگذرد»
مپرس از روزگارم مهربان حال مرا تنها
عقیق اصل داند کنج بازار بدلکاران…
اگر جدا نشویم
از خدا و از ره راست
عقیق،
آینۀ عاقبت به خیری ماست
ز عقیق خون چشمم به غزل نگین نشانم
غم مدعی ندارم که از آن خبر ندارد
من و ناسزای دشمن که دمی نمی شکیبد
دل ما بر او بسوزد چه کند هنر ندارد
چشمهایت عقیقِ اصل یمن
گونه ها قاچ سیب لبنانی
تو بخندی شکسته خواهدشد،
قیمت پسته های کرمانی
#علیرضا_آذر
قبایی و کلاهی سخت فاخر
مرصع کرده از درّ و جواهر
بدینسان تحفهیی از گنج گوهر
روان کن باسواران سوی قیصر
ڪسے نمیداند در این بحر عمیق
سنگریزه قیمت دارد یا عقیق
من همین دانم ڪہ در این روزگار
هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق…
باید که لبم را به لبت سفت بدوزم
من عاشقِ آن سنگِ عقیقم که کبود است
عقیق بوسه به لبهای من نگین وفاست
نهم به لاله ی گوشت که گوشواره کنی
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
این رود میدود همه سوی خاک
اینک بهار رویش رؤیاهاست
انگشتر عقیق شهید ما
امضای حکم مرگ بر آمریکاست
کیمیایی که کند سنگ عقیق
آزمون کن بر او سنگ بیار
صیقل آینه نه فلکست
ز امتحان آهن پرزنگ بیار
پیرهن کهنه به تن کردی برایت خوب بود
این عقیق سرخ و انگشتر برایت خوب نیست
هر قدر شمشیر خوردی بیشتر گفتی علی
ذکر نام نامی حیدر برایت خوب نیست
از جلو سخت است میدانم ولیکن صبر کن
در نیاور تیر را از پر، برایت خوب نیست
انگشتر، حلقهای کوچک از فلز و سنگ، اما دریچهای به سوی قصههای عظیم. هر بار که به آن نگاه میکنم، نجوای عشقی ابدی را میشنوم، گویی زمان در این دایرهی ظریف متوقف شده و قلبم را به گذشتهای شیرین پیوند میزند.
انگشتر تو بر انگشتم، نه فقط زیوری است، بلکه تکهای از روح توست که همیشه با من است. هر بار که نور بر آن میتابد، یاد تو در جانم شعله میکشد، گرم و بیانتها.
این انگشتر، عهدی است میان من و تو، حلقهای که نه فقط انگشت، که قلبم را در بر گرفته. در هر چرخشش، داستان ما را زمزمه میکند؛ داستانی که با عشق آغاز شد و با ابدیت ادامه مییابد.
انگشتر، این دایرهی ساده، رازی در خود دارد. گویی تمام آرزوهای ناگفتهام را در خود جای داده و هر بار که به آن نگاه میکنم، مرا به سوی رویاهایی میبرد که با تو ساختهام.
درخشش انگشترم، نه از سنگ آن، که از خاطرهی چشمان توست. هر بار که آن را میبینم، گویی تو در کنارمی، با همان لبخند که قلبم را تسخیر کرد.