در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه چندین شعر و متن درباره آدم حسابی را برای شما دوستان قرار دادهایم. این جملات زیبا درباره انسانهای شریف و درست و حسابی هستند که به آداب اجتماعی و فرهنگی آشنا هستند و آنها را رعایت میکنند. پس اگر به دنبال چنین جملاتی هستید، در ادامه با ما باشید.
جملات زیبا درباره آدم حسابی
فهرست مطالب
آدم حسابی شدن
لازمه مهربان بودن، تحمل نامهربانی هاست. لازمه عدالت طلبی برای جامعه، تحمل بیعدالتیها علیه خود است. لازمه خدمت به دیگران، تحمل قدردانی نشدن است. آدم حسابی شدن تحمل و ظرفیت میخواهد!
آدم حسابی واقعی کسیه که در کنار دوست داشتن خودش، تو روابط صادقانهاش به دیگران عشق بده و عشق بگیره و حالی رو خوب کنه.
نوشته بود:
کیفیت خودتون رو ببرید بالا، آدمِ درست حسابی، آدمِ درست و حسابی میپسنده
تا وقتی دو دستی بچسبی به آدمای اشتباه زندگیت فقط بخاطر اینکه سختته ازشون دور بمونی و وابستهشونی، شانس وارد شدنِ آدمای درست حسابی به زندگیت رو از خودت میگیری.
رزق فقط پول نیست؛
بنظرم آشنایی با آدم حسابیها بزرگترین رزقه.
خدا رزق آدم حسابی های زندگیتون رو زیاد کنه…
این پسرایی که عکس با پارتنرشون شیر میکنن واقعااااا وایب آدم حسابی بودن میدن.
هر لحظه ممکن است از کسی که فکر میکنیم درست و حسابی میشناسیم کاری سر بزند که به ما ثابت کند: شناخت و اطمینان، تقریبا هیچ است!
هر روز ممکن است از کسی که فکر میکنیم درست و حسابی میشناسیم، کاری سر بزند که به ما ثابت میکند شناخت و اطمینان هیچ است.
#هرمان_هسه
عکس نوشته زیبا درباره آدم حسابی
آدم حسابیا آخر قصه مشخص میشن اول قصه که همه خوش آب و رنگن.
به قول جوکر: “آدما تو لحظات آخر خود واقعیشون رو نشون میدن.”
شب که میشد و برق کوچهها میرفت، همیشه یکی پیدا میشد که فانوس دستش بگیره و راه رو روشن کنه. نمیگفت منم، نمیگفت نگاهم کنید، فقط فانوس رو بالا میبرد و آروم قدم میزد تا بقیه گم نشن. میگفتن فلانی آدم حسابیه، نه چون فانوس داشت، چون دلش نمیاومد کسی تو تاریکی بمونه. یه شب ازش پرسیدم: «چرا خودت رو به زحمت میندازی؟» گفت: «اگه من روشن نکنم، شاید یکی دیگه هم منتظر بمونه که من روشن کنم.»
آدم حسابیها همینن، مثل ستارههایی که تو آسمون گم نمیشن، نه برای اینکه درخشانترن، برای اینکه میدونن یه نفر داره بهشون نگاه میکنه و راهش رو پیدا میکنه. اون شب فهمیدم آدم حسابی بودن یعنی یه گوشهی دنیا رو، حتی اگه یه کوچهی تاریک باشه، روشن نگه داشتن.
یه روز توی قهوهخونهی قدیمی، پیرمردی قصه میگفت. قصهی یه نفر که توی دهشون زندگی میکرد و هر وقت سیل میاومد، میرفت بالای پل و به همه میگفت از کدوم طرف برن که گیر نیفتن. یه بار سیل اونقدر شدید بود که پل رو برد، اما اون مرد تا آخرين لحظه اونجا موند و داد زد تا همه رد شن. خودش اما دیگه برنگشت. قهوهچی گفت: «اون آدم حسابی بود، قصهش ناتموم موند، ولی راه رو برای بقیه تموم کرد.»
من اون روز به فکر فرو رفتم. آدم حسابیها گاهی قصهشون کوتاهه، اما رد پاشون بلند. اونا نمیشینن که بگن من کیام، فقط کاری میکنن که بقیه بتونن بگن ما کی هستیم. شاید برای همین هیچوقت فراموش نمیشن، حتی اگه اسمشون رو باد ببره.
یه روز بارون بهاری اومد، از اون بارونهایی که زمین رو زنده میکنه. همه زیر سقفها پناه گرفتن، اما یه نفر رو دیدم که وسط خیابون ایستاده بود و به بچههایی که زیر بارون میدویدن نگاه میکرد. یه چتر داشت، ولی به جای اینکه بالای سر خودش بگیره، رفت سمت یه پیرزن که با عصا راه میرفت و چتر رو داد بهش. خیس شد، اما خندید و گفت: «بارون به من میسازه، به اون نه.»
بعضیها گفتن دیوونست، ولی من فکر کردم این دیوونگی نیست، آدم حسابی بودنه. آدم حسابیها نمیترسن که خودشون کم بیارن، میترسن که یکی دیگه کم بیاره. اونا مثل بارونن، میبارن که بقیه سبز بشن، نه که خودشون دیده بشن.
متن بلند درباره آدم حسابی
توی ایستگاه اتوبوس، زیر سایهی نیمسوز درخت کاج، مردی نشسته بود با یک چمدان کهنه. نه حرف میزد، نه به ساعت نگاه میکرد. انگار نه عجله داشت، نه منتظر چیزی بود. اتوبوس که آمد، همه هول کردند و همدیگر را هل دادند، اما او آرام بلند شد، چمدانش را برداشت و آخر صف ایستاد. راننده گفت: «جا نیست، بعدی رو سوار شو.» او فقط سر تکان داد و دوباره نشست. کنجکاو شدم، رفتم نزدیکش و پرسیدم: «چرا عصبانی نشدی؟» خندید و گفت: «عصبانیت چمدونم رو سبکتر نمیکنه.»
بعدها فهمیدم او هر روز همانجا مینشست، نه برای سفر، بلکه برای اینکه به مسافرها کمک کند چمدانهایشان را جا بدهند، یا به پیرزنها بگوید کجا باید پیاده شوند. یک نفر گفت: «این آدم حسابیترین مسافریه که نرفتنش از رفتن بقیه با ارزشتره.» و راست میگفت. آدم حسابیها گاهی فقط میمانند تا بقیه راهشان را پیدا کنند.
میگویند آدم حسابیها مثل آینهاند؛ نه اینکه خودشان را زیاد تماشا کنند، بلکه اینکه وقتی روبهرویت میایستند، خودت را واضحتر میبینی. یک روز، توی شلوغی بازار، مردی را دیدم که آرام ایستاده بود و به هیاهوی آدمها نگاه میکرد. سبدی پر از گردو دستش بود، اما نه فریاد میزد، نه التماس میکرد که کسی از او بخرد. فقط لبخند میزد و هر از گاهی گردویی به بچهای میداد که با حسرت نگاهش میکرد. پرسیدم: «چرا اینقدر راحت میبخشی؟ سودت چی میشه؟» گفت: «سود من اینه که شب با خیال راحت سرم رو بالشم میذارم.»
آن روز فهمیدم آدم حسابیها حساب و کتابشان با بقیه فرق دارد. آنها سودشان را توی جیبشان نگه نمیدارند، توی چشمهای آدمها میریزند. مثل خورشید میمانند که نورش را به همه میدهد، بدون اینکه بپرسد کی لایق است و کی نه. شاید برای همین است که وقتی یکی از آنها را میبینی، دلت میخواهد خودت هم کمی حسابیتر باشی.
در کوچههای خاکی شهر، جایی که باد بوی نان تازه را با خودش میآورد و صدای جاروی پیرزنها روی سنگفرشها آواز صبحگاهی بود، همیشه یک نفر پیدا میشد که بگویند: «فلانی آدم حسابیه.» آدم حسابی برای آنها کسی نبود که جیبش پر از پول باشد یا اسمش روی کاغذهای رسمی برق بزند. نه، آدم حسابی کسی بود که وقتی باران میبارید، چترش را بالای سر بچههای دبستانی میگرفت، حتی اگر خودش خیس میشد. کسی که اگر گربهای لنگان از کوچه رد میشد، تکهای از نانش را جلویش میگذاشت و زیر لب چیزی زمزمه میکرد، شاید دعا، شاید فقط یک سلام ساده.
یک بار یادم هست، مردی با کت و شلوار اتوکشیده آمد توی کوچه. همه فکر کردند حالا دیگر اوضاع فرق میکند، گفتند حتماً آدم حسابی است. اما وقتی پسرک دستفروش سیبهایش را ریخت و او فقط اخم کرد و با نوک کفشش سیبها را کنار زد، همه ساکت شدند. پیرمرد قهوهخانه گفت: «آدم حسابی بودن به دل رحم میخواد، نه به کت و شلوار.» از آن روز، دیگر کسی دنبالش نرفت. آدم حسابیهای واقعی، همانها بودند که با دستهای خالی، دلها را پر میکردند.
میگویند آدمهای خوب به بهشت میروند ؛
اما من میگویم آدمهای خوب
هر کجا که باشند
آنجا بهشت است …!
فریدون فرخزاد
متن درباره آدم خوب و حسابی
آدمهای خوب مثل سروتونین هستند.
سروتونین اسم یه هورمون هست که از هیپو تالاموس ترشح میشه و باعث احساس شادی میشه و ضدافسرگی هست
آدمهایی هستند که دلشان از جنس نور است
محبت شان زلال و پاک و بی ریاست
و سخاوتشان به وسعت اقیانوس است…
حتی فرصت نوشیدن یک فنجان چای گرم در زمستانی سرد کنار آنها
برای تمام زمستان و حتی گاهی برای تمام عمر کافیست!
لقمان حکیم گفت:
من سیصد سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم.
و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم.
که هیچ دارویی بهتر از “محبت” نیست!
کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چی؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت:
“مقدار دارو را افزایش بده؟”