مقام دوست در ادبیات فارسی جایگاه ویژهای داشته و همواره شاعران و نویسندگان بزرگی درباره دوست نوشتهاند؛ ما نیز در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه قصد داریم چندین شعر و متن ادبی درباره دوست را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه با سایت روزانه همراه شوید.
چندین متن ادبی درباره دوست
فهرست مطالب
زندگی با صدا شروع میشه ، بیصدا تموم میشه
عشق با ترس شروع میشه ، با اشک تموم میشه
دوستی خوب ، هر جایی میتونه شروع بشه، اما هیچ جا تموم نمیشه!
فراموش کردن رفیقان بی احترامی به قانون خاطره هاست
ارادت مرا هر روز در سررسیدت تیک بزن.
داروها و دوستی ها هر دو مشکلات را حل میکنند! با این تفاوت که دوستی ها هیچ وقت تاریخ انقضا ، بها و اندازه ندارند.
معجزه ای وجود دارد که دوستی نامیده می شود و در میان دل اقامت دارد ؛ شما نمی دانید که چگونه بوجود می آید و چگونه آغاز می شود اما شادمانی که برایتان به ارمغان می آورد همیشه موهبتی خاص می بخشد و شما متوجه می شوید که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است.
تنفس شروع زندگیست
عشق قسمتی از زندگیست
اما دوست خوب قلب زندگیست
بنام دوگل بهشت
یکی عشق و دیگری سرنوشت
به قلم گفتم بنویس ؟ هرچه دلش خواست نوشت
مارا خاک پای دوست ، دوست را تاج سر ما نوشت
دوست عجب امنیت خوبی ست، میتوانی با او خودِ خودت باشی، میتوانی دردهایت را، هرچندناچیز ، هرچند گران، بی خجالت با او در میان بگذاری! از حماقت هایت بگویی، دوست انتخاب آزاد توست، اختیار توست ! نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند! نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند! دوست عرف نیست، عادت نیست، معذوریت نیست، دوست از هر نسبتی مبراست!
دوست سایبان دلچسبی ست،تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری!به سلامتی همه دوستهای خوب.
معجزه ای وجود دارد که دوستی نامیده می شود و در میان دل اقامت دارد ؛ شما نمی دانید که چگونه بوجود می آید و چگونه آغاز می شود اما شادمانی که برایتان به ارمغان می آورد همیشه موهبتی خاص می بخشد و شما متوجه می شوید که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است!
دوستی مثل یک کتابه ، چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه. سلامتی رفیقی که پیشمون نیست ولی توی قلبمونه!
به یادمون نیست ولی تو یادمونه ! بی خیالمونه ولی همیشه تو خیالمونه.
متون ادبی با موضوع دوست و رفیق
دوستی فصل قشنگیست پر از لاله سرخ
دوستی تلفیق شعور من و توست
دوستی رنگ قشنگیست به رنگ خدا
دوستی حس عجیبیست میان من و تو
همچنان چشم به چشمان تو دارم ای دوست
گوشه چشمی بنما بر دل زارم ای دوست
هر شبم نقش تو ماه شب چشمان منست
روزها در شب هجرت بشمارم ای دوست
دوستان من،مثل گندمند! یعنی یک دنیا برکت ونعمت، نبودن شان، قحطی و گرسنگی است و من چه خوشبختم که خوشه های طلائی گندم دراطرافم موج میزند
مهربانى تان را قدر میدانم و آن را در سیلوی جان نگهداری خواهم کرد.
ای دوست به خدا دوری تو دشوار است
بی تو از گردش ایام دلم بیزار است
بی تو ای مونس جان، دل ز غمت میسوزد
دل افسرده من طالب یک دیدار است
گفت رها کن رفیق را تا به تو دنیا دهم
گفتم که یک موی رفیق را به کل دنیا ندهم
گفت در عوض او ، تو دنیا داری
گفتم که با عشق رفیق است که دنیا دارم
پشت دریا شهریست که یک دوست در آن جا دارد
هر کجا هست ، به هر فکر ، به هر کار ، به هر حال
عزیز است خدایا تو نگهدارش باش.
در قفس دوست گرفتارم
فکر رهایی نیستم دل به رفاقت داده ام
اهل جدایی نیستم
زندگی با همه تلخیاش یه درس خوب بهم داد اونم اینه که رفیق اونی نیست که باهاش خوشی، رفیق اونیه که بدون اون داغونی.
ای دوست مـرا بــه حال خـود بـاز گذار
با خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟
بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــول
بیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزار
ابراهیم منصفی
شعر دوست از سهراب سپهری
خانه ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟
سهراب سپهری
اشعار فوق ادبی درباره دوست
آری ضرورت است تحمل بجور دوست
گر خاطر تو طالب میل رضای اوست
وز غیر میل دوست، طلب میکنی از او
تو دوستدار نفس خودی نی هوای دوست
آنگاه لاف مهر و محبت ،توان زدن
کاندر رضای او گذری ز آنچه غیر اوست
از دوست غیر دوست نخواهیم حاجتی
گر دوست با من است جر اینم نه آرزوست
چون کامکار هر دو جهانی بلطف یار
دیگر ترا چه کام و چه فکر و چه جستجوست…
جهانگیر خان ضیائی
دل بسته ام از همه عالم بروی دوست
وز هر چه فارغیم، بجز گفتگوی دوست
ما را زمانه دل نفریبد بهیچ روی
الا بموی دلکش و روی نکوی دوست
باغ بهشت کاینهمه وصفش کنند نیست
جز جلوه ای ز صحن مصفای کوی دوست
گلهای باغ با همه شادابی و نشاط
خار آیدم بدیده نبینم چو روی دوست
یک موی یار خویش به عالم نمیدهم
ما بسته ایم رشته جان را بموی دوست
بر ما غم زمانه ز هر سو که رو کند
مائیم و روی دل بهمه حال سوی دوست
ما جز رضای دوست تمنا نمیکنیم
چون آرزوی ماست همه آرزوی دوست
احمد شهنا
باغی که در آن آب هوا روشن نیست
هرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیست
هر دوست که راستگوی و یکرو نبود
در عالم دوستی کم از دشمن نیست
محمد فرخی یزدی
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفتعمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم
حافظ
ای دوست به خدا دوری تو دشوار است
بی تو از گردش ایام دلم بیزار است
بی تو ای مونس جان، دل ز غمت میسوزد
دل افسرده من طالب یک دیدار است
تنها گنجی که جستجو کردن آن به زحمتش می ارزد دوست واقعیست و تو بهترین گنجی