شعر در مورد فرش و قالی (اشعار جالب با موضوع فرش ایرانی)

شعر در مورد فرش را در روزانه قرار داده‌ایم. قالی ایرانی، فرش ایرانی یا فرش پارسی از دیرباز شناخته شده و مورد استفاده بوده، سند آن نیز گزنفون تاریخ‌نگار یونانی در کتاب سیرت کوروش، در بین سال‌های ۴۳۰ تا ۳۴۵ پیش از میلاد می‌نویسد: «ایرانیان برای این‌که بسترشان نرم باشد قالیچه زیر بستر خود می‌گسترند.»

شعر در مورد فرش و قالی (اشعار جالب با موضوع فرش ایرانی)

فرش در شعر فارسی

و با خود گلوله ای نخ بیاور

با هم از این ترنج می گذریم

و داغِ قرمز گل ها

بر دست های ما

به دیدارم بیا

زمستان است

هنگام رُستن با ریشه های قالی

شعر از مهدی مرادی از کتاب شعر رُستن با ریشه‌های قالی

پادشاهی در اقلیم رنگ

بر تخت گشت

گلیمی در آن مُلک

سردار گشت

همان لحظه فرشی در انظار

بر دار گشت

تا که یادت

در میان خاطراتم

نقش بست

تارم از پودم گسست

رج به رج

گم شد نگاهت در نگاهم

شانه ام در هم شکست

نقش تو

در خاطرم گریان شد و

با من گریست

داغ، بر جانم نشست؛

بر سرانگشتان ِ سردم

حلقه ی اشکی چکید

بغض، در آهم شکست

هر گره

نام تو را

در فرش جانم گسترید

عشق،

بر

دارم نشست.

فرش در شعر فارسی

مرا با اشک دل می بافت

نگاه دختر معصوم

به تار و پود من می بست

هزاران شانه ی خوش رنگ

به روز و شب گره می زد

دلش را با دلم پیوند

نگاهش کنج ایوان بود

ولی از بخت بعد امروز

زدم فریاد

مرا بیهوده می بافی

نگاهت را بگیر از من

منم آن قاف سر درگُم

که افتاده از آن قالی

به زیر پای این مردم

شعر از سینا صارمی

اشعار زیبا درباره فرش ایرانی

چونان

گره ایی ترکی

در پایِ تو می پیچم

می خوانم و می بافم

می برم و می تابم

از شوق وصالِ تو

در باغ ترنجِ من

صد لاله ی عباسی

می روید و می روید

شعر از سارا نوری

خفته در هر گره اش

نغمه ی روضه ی تنهایی شب

تو چه دانی

چه گذشت

بر دل نازک بافنده فرش

شعر از خانم سارا نوری

بی بی

فانوس چشم هایش

هنوز

برای بافتن قالی

سوسو می زند.

او

با انگشتان ترک خورده

نقش قالی را

رنگین می کند.

آه… چه می بینم!

به روی دستان سبزی

با بارشی از

غزل های سبز سرخ

که زخم ها را

در رسیدن از باورم

می شوید.

بی بی

با خدا

خورشید می بافد و

نور می پراکند

تا رنگ رنج و زندگی را

طلایی کند.

آی بی بی !

به نام بلندت

امشب

شعر چشم ها را

با خاطرات در هم شب

پیشکش

شانه هایت می کنم

و خوب می دانم

تمام تارو پودت

قا لیست

و دریا د ریا

دلت را می بافی

تا سرخی خیالت

غرق در غزل ها شوند.

آری،

بی بی قالی می بافد

تا سایبانی شود

برای چشم ها

برای اشک ها

برای دریا

برای فردا…

شعر از سید احمد جعفرنژاد

خانه را بوی نم فرا گرفت

وقتی که دلت سوخت

برای تشنگی گل های قالی

شعر از رضا باپارس خبر

ابرهای همه عالم اگر ببارند…

گلهای قالی جوانه نخواهند کرد…

اما گوس‍پندان پشم خواهند ریخت با رویش سبزه ها…

بیش از پیش…

و گلهای تازه ای بر دار قالی خواهد رویید…

شعر از آرش مسرور

اشعار زیبا درباره فرش ایرانی

زیر پای من افتاده است

شعور قالی بافی که

قالی اش را شبانه بافته است

با نغمه های اشک

و کلاف های رنگ رنگ آرزو

و ترنج آن

یادگار دل بریدگی اوست

هنگام تماشای یوسف

زیر پای من است

گل هایی که در نگاه دختر قالی باف غنچه کرد

دلال ها غنچه اش را وا کردند

و حالا دارد پژمرده می شود

زیر پای من افتاده است

دار قالی عمودی خانه قالی باف

که حالا افقی دراز کشیده است

فاتحه !

شعر از علیرضا فتحیان

اشعار فارسی درباره فرش ایرانی

نیازى به آمد و شد فصل ها نیست

تو که باشى

با گل هاى قالى هم مى شود بهار را جشن گرفت

شعر از کیوان مهرگان

دوباره دار قالی دار قالی

دوباره زرد شده گلزار قالی

بریدم دستمو شاید بخنده

گل سرخی سر دیوار قالی

چرا خورشید خانم دیر کرده

مگه دیوی اونوزنجیر کرده

و یا غولی سر راهش نشسته

برای کشتنش تدبیر کرده

دوباره دار قالی دار قالی

دوباره زرد شده گلزار قالی

بریدم دستمو شاید بخنده

گل سرخی سر دیوار قالی

می گویند بعد از این

می توان اسب بود،

پرنده،

ماهی…

می خواهم در روستایی دور دست

دار قالی باشم

همه نقش های جهان را

بر اندامم ببافند

شاید یکروز

دست هایت یال هایم را

نوازش کنند

برایم دانه بپاشند

از تنگی کوچک

به اقیانوس آزاد خوشبختی

شنا کنیم

اتاق چوبی از احساس زندگی خالی

نه حس گریه ـ گلایه، نه حس خوشحالی

اتاق بی‌در و پیکر که دار قالی را

گرفته تنگ بغل، زیر سقف پوشالی

و دختری بی‌لبخند، صبح رو به پدر

ـ سلام! و بعد نه حرفی نه حال و احوالی

پدر مچاله، پدر ناتوان، پدر عاصی

پدر نتیجة شغل شریف حم‍ّالی!

پدر علیل و زمین‌گیر، دخترک اما

پرنده می‌بافد پا به پای بی‌بالی

برای وا شدن بخت دخترانة خود

گره زده است دلش را به ریشة قالی

و گاه می‌اندیشد به آفرینش و جبر

به این‌که خلقت انسان ندارد اشکالی!

به عشق زودرسی که سیاست فقر است

ـ به پوچیِ همة طبل‌های توخالی ـ

به لُ‍کنتی که دارد زبان کودکی‌اش

به «دوستت می‌دانم» به «دوستم دالی»

به زخم کهنه سرما، به سرفه‌های خشک

به لکه‌های خون روی صورت قالی

با کال̊ ­باورهایِ تار ، تقدیر می بافی هنوز

در گم­̊مداری نیلگون ، زنجیر می بافی هنوز

جامِ خمارین می چرا خامت کند صوفیِ من؟

بر بوم̊ ­آبی باژگون ، تصویر می بافی هنوز

مردابِ گنگ بی تپش ، زایاست در تخدیرِ ذهن

ابریشمین̊ ­پنــــدار را ، دلگیر می بافی هنوز

آیینِ دزدی مرزبان… تو با مدارایِ خموش

بر قامتِ اندیشه ات ، تحقیـر می بافی هنوز

شـــــورِ تمنّایت به سر، فرصت ترا آید بِسر

طرحی ز سیمرغِ پران گر دیر می بافی هنوز

در زمزمه فریادِ مسخ ، بس ماورایی اوج محو

نجوایِ رنجی کهنه را ، شبگیر می بافی هنوز

در رخوتِ سرداب گم ، دندانه هایِ خیره دام

قلّابِ انگشت و رَجی شهگیر می بافی هنوز؟

نازکبــــرانه شادخو ، رهپوت آید تا بهــار

بر بیشه نقشِ شرزه ای از شیر می بافی هنوز؟

شعر از سوسن خسروی

تنها سهم قاصدک ,

از باز شدن دَر …

هم نشینی با ,

گُل های قالی بود …

شعر از معصومه پرتوی زاده

کاش قالی بودم بر دار …

که تو با سر انگشتانت مرا می بافتی …

آن هنگام تار و پودم …

رنگ عشق می گرفت …

شعر از محمد شیرین زاده

نقشه ی قالیِ پیش روی ما خالی بود …

خالی از نقش گل و طرح یه خشکسالی بود …

با تقلب، روی دار، نقش یار آویختیم …

نقشه اش بس سرخ بود …

رنگ، بس نبود …

خون خود را ریختیم …

شعر از علیرضا شهبازی

وای که این اتاق چه آشناست

اینجا، نزدیک در، نیمکتی بود،

قالیچه ای ایرانی در روبروی آن

در کنارش، طاقچه ای با دو گلدان زرد

در سمت راست – نه، مقابل – اشکافی آینه دار

آن وسط، میزی که پشتش می نوشت

و سه صندلی بزرگ حصیری

باید هنوز هم این دور و بر باشد، آن خرت و پرت های قدیمی

در کنار پنجره، تختخواب بود:

آفتاب بعد از ظهر به روی نصفش می افتاد

یک بعد از ظهر در ساعت چهار جدا شدیم…

تنها برای یک هفته… و بعد شد

آن یک هفته برای همیشه.

اشعار فارسی درباره فرش ایرانی

زندگی باغچه ایست

که در آن باید کاشت

هر چه مهر است وصداقت هم نیز

بی مترصک اما

قاصدک زندانیست

زندگی باید کرد

زندگی باید ساخت

چشمهارا شستیم

جور دیگر دیدن

در توان ما نیست

زندگی دشوار است

منکه هجرت کردم

همچو یک

مرغ مهاجر اما

آسمان هر جا هست

با همان یک رنگیست

سر بیاور تو زگور

با توام

ای سهراب

زشکوفایی گلهای اقاقی

کم گو

گل این قالی ما

هیچ شکوفا هم نیست

گرچه رنگش جاوید

عطر وبویی

ندارد از خود

زندگی بس سخت است

زندگی ابهام است

شعر از بهروز احمدی

می بافم رج به رج … گره به گره …

دردهایم را بند به بند گره می زنم …

شادی هایم را به جای گل های قالی نقش می زنم …

سرگذشتم را با سر انگشتانم نخ به نخ به تصویر می کشم …

پس اشک ها و لبخند هایم را طرح می زنم

تا دست به دست راوی یک زندگی باشند …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *