شعر در مورد بیشعوری را در روزانه آماده کردهایم. این اشعار زیبا و خاص با قلمی سنگین، نقادانه و غیره به افراد بی شعوری اشاره دارند که خواسته یا ناخواسته زندگی را برای ما سخت کردهاند. پس اگر به دنبال چنین اشعاری هستید، با ما همراه شوید.
اشعار بی شعوری
فهرست مطالب
و با لبخند به من برگرداند
شاید فکر می کنید که باید آن را بر می داشتم و
یک سیلی هم میزدم توی گوش
بچه ولی نه
خواستم کمی حرصش
دهم پوست موز را
دوباره انداختم روی زمین
پسر بچه دوباره و
چندین بار
همین کار را تکرار کرد
بالاخره این
من بودم که از دست
یک بچه لجوج
خسته شدم
ترجیح دادم
آن را با خودم
ببرم
و جای دیگری
روی زمین بیندازم
ولی تمام آن روز حتی با
وجود آن که باران می بارید
سایه پسربچه هفت
یا
هشت ساله مرتب در تعقیب من
بود و
مرا می پایید
با خودم گفتم قرار نیست
اتفاق های ناگهانی
آن هم در روزهای بارانی
زندگی مرا تغییر دهند
یا روز مرا خراب کنند
پوست موز را به خانه بردم
و همانجا درست توی راهرو
روی زمین انداختم
شب که خوابیدم
کابوس بدی دیدم
در واقع همه جا پسر بچه
جلوی چشمم بود
و داشت با لبخند
به من میفهماند
که یک بیشعور مطلق هستم
ولی بعضی وقتها چندان
هم چهره مهربانی نداشت
یعنی خشونت
از سر و وصورتش
می بارید
وقتی از خواب پریدم
حس کردم کسی دارد
زنگ در
را فشار می دهد
با عجله دویدم
عکس نوشته درباره بیشعوری
سمت راهرو
پایم روی پوست موز لیز خورد
حالا چند هفته ای می شود
که با پای گچ گرفته
دارم به مرغ مینای خودم
غذا می دهم
و جغدها و طاووس ها
توی اتاق بغلی من
دارند با هم بازی می کنند
گربه های من
اسم های دیگری هم
دارند
شاید فکر می کنید
دیوانه هستم
ولی من
عاشق باران هستم
و با این همه با روزهای بارانی
و تمام پسر بچه های
با شعور مشکل دارم
میتوانم کت و شلوار سرمه ای
با کفش های ورنی سفید بپوشم
و هر جا که بروم
سیگاری دستم بگیرم
یاد گرفته بودم
به حریم دیگران احترام
نگذارم
حتی اگر آن فرد
آسم یا هر بیماری تنفسی دیگری
داشته باشد
می توانم هر کاری بکنم
ولی مدتی است که
هر وقت به این چیزها فکر
می کنم
سر و کله آن پسر بچه
توی خیالاتم
پیدایش می شود
دارد موزهایم را جمع می کند
دارد به من نیشخند
می زند
و انگار کاری از من
ساخته نیست
همین امروز باید
بر سر مزار همسرم بروم
و سالگرد ازدواجم را
تبریک بگویم
تصمیم میگیرم کمی با
احتیاط نزد او اقرار کنم
که دیگر از بیشعوری خسته ام
می دانم این را که بشنود
خوشحال خواهد شد
و پسر بچه شاید دیگر
هرگز سراغ من نیاید
حالا دیگر جهانم فرق دارد
و رنگ ها و عطرها عوض شده اند
زندگی زیباتر شده است
و دیگر هیچ چشم اندازی غریبه نیست
و هیچ درختی
هیچ گلی یا
شکوفه هیچ درخت گیلاسی
به من حس غربت
نمی دهد
من
به خدا عشق می ورزم
و فکر می کنم
شعور خودم را دارم
این اشتراک من با کسانی است که
به شدت دوستشان می دارم
حتی همین پسربچه
برای زندگی همین بهانه ها
کافیست
و ضروریست
شعرهای سنگین درباره بیشعوری
امروز دیگر پوست شکلاتم را
روی زمین نینداختم
حس کردم خیابان به من
لبخند زد
و چراغها سبز شدند
شعر و شعور از
یک ریشه اند
خوشحالم که شاعر هستم
این یک هدیه است
از جانب خداوند
مرا انسان ناطق
نامیده اند
انسان با شعور
خردمند
انسان حقیقی
هر چند دستانم
بوی گندم می دهد
در زندگی چیزهای
زیادی هستند
که شاید تصور کنید
با خردمندی
منافات دارند
مثل عشق
مثل جنون
مثل حس پروانه بودن
ولی خردمندی من
بخشی از همین چیزهاست
غیر از این نیستم…
من بین جغد و طاووس
فرق می گذارم
بین صداهایشان و پروازشان
از نظر من یک طاووس همان است
که بر درختی
لانه دارد و یک جغد
همان است
که پرهای زیبایی دارد
و آنها را به شکل یک فرش بزرگ یا
یک قالیچه رنگارنگ
بر زمین می گستراند
من اینطور می اندیشم
و از نظر خودم
این چیز زیبایی است
حتی اگر همسایه ام
از سوء تغذیه بمیرد
من از خوردن خوراک لوبیا
و مرغ دست بر نمیدارم
وظیفه من نیست که جهان را
نجات دهم
یا یک صفحه کتاب بخوانم
به من چه ربطی دارد
که آدم های کوچک
بعضی وقت ها
دوست دارند بزرگ
باشند یا
به قولی رشد کنند
جهان من شاید کمی
وارونه باشد
و کمی دیوانه
شاید مرا به دیوانگی متهم کنند
و دروغگو بپندارند
شاید این بیشعوری با
گروه خون من
و پرت کردن
یک بطری نوشابه
از پنجره اتوبوس
و خوردن غذاهایی که
هورمون های مرا
بالا می برند
تا از من موجود
عجیبی بسازند
کاملا منطبق باشد
شاید این زندگی
یک نوع اعتراف باشد
ولی هر چه هست
فقط به درد خودم
می خورد
بعضی می گویند
پدرت
آدم خردمندی
بوده است
خوب چه دخلی
به من دارد
وقتی او فقط گل هایش را آب
می داد
و کتاب می خواند
صبحانه می خورد
و کتاب می خواند
قدم می زد و
کتاب می خواند
به دیدار دوستانش
می شتافت
و کتاب می خواند
من که می گویم
او هم دست کمی
از من
نداشت
شعر درباره بیشعور بودن
حتی اگر تمام زمین را
آب ببرد
من خوابم را
رها نخواهم کرد
چرا که مسئول
خودم هستم
و بس خیلی زود
تمام شد
خردمند یعنی همین؟
یعنی تمام شدن
یعنی دیابت و
فشار خون و نقرس گرفتن؟
یعنی فقط این که
مثل من نباشی
یک با شعور هستی
نه دوست من
اتفاقا باید بعضی چیزها در
روح تو تکان بخورند
مثل صدای جغجغه
صدایشان در
بیاید
آن وقت می بینی
سموم زیادی
را بیرون میریزی
سموم حرف های بیهوده
و رویاهای طولانی که
همراه تو پیر می شوند
و هدر می روند
زندگی همین چیزهاست
و یک چیز دیگر
بعد از ظهرهای یک روز تابستانی با
کلاه لبه دار توری توی آفتاب
دراز بکشی
و بلند بلند بخندی
این جهان ارزشش را ندارد
که روزنامه صبحگاهی اش را
بخوانی
من که می گویم پوست تخمه هایت را
توی آن بریز
راستی یادم رفت
عکس یک بیشعور را
توی روزنامه گذاشته اند
می بینید؟
این که من هستم
حتی همان پوزخند همیشگی
را هم بر لب دارم
و با کاکتوس هایی در بغل
دارم به عکاس می خندم
هنوز آن دندان جلوییم
کمی بلندتر از دیگری
است و نوک زبانم
از آن بیرون مانده است
خودم هم انگار
به دامان این جهان
آویزان مانده ام
انگار که هوا را چنگ
زده باشم
اشعار بیشعور بودن
یا یک عقربه ساعت را
یا حتی انگار به پاندولی بی نشان
و ناپیدا چنگ زده ام
تا زنده بمانم
برای من فرقی نمی کند
حتی اگر پله های مترو را
دو تا یکی طی کنم
و به زیر باران بدوم
و در اتوبوس های
خالی قدیمی
تنها بنشینم
و تخمه بخورم
حتی برایم فرقی
نمی کند
که تخم مرغ آب پز بخورم
و در بین مسافران
اتوبوس بنشینم
با ولع به حرف های مسافر
بغل دستیم گوش میکنم
حتی با همدیگر
سیر ترشی می خوریم
و در برابر زنی که می گوید
بوی بدی می دهم
مقاومت میکنم
برای من هیچ توفیری ندارد
دیگران چطور در مورد
من قضاوت می کنند
من مسئول خودم هستم
و می گویند اتفاقا
همین است که
کار را خراب می کند
اگر قرار باشد
من مسئول خودم نباشم
پس شما بفرمایید
من مسئول چه کسی
باید باشم؟
زندگی در نهایت به هیچ
چیزی شبیه نیست
برای همین
هر وقت به دوستم این را
می گویم
او می زند زیر خنده
حتی اگر همسایه ام دچار
سوء تغذیه شود
من نمی توانم هیچ یک از قوانین این
جهان را عوض کنم
یعنی کار من نیست
بقیه بروند این کارها را بکنند
چرا من؟
دیروز یک پوست موز را توی
خیابان انداختم
یک پیرزن به من
چشم غره رفت
ولی یک پسر بچه بود
که مرا تنبیه کرد
شما فکر میکنید کسی
می تواند یک روز
بارانی
مرا کتک بزند
آن هم درست روزی
که عجیب عاشق باران
شده ام
و دلم
آواز و لبخند می خواهد
آن هم یک پسر بچه هفت
یا هشت ساله
او پوست موز مرا برداشت