


در این بخش مجموعه شعر جدایی شهریار را ارائه کرده ایم. این اشعار با موضوع جدایی عشق، فراق یار و تنهایی را ارائه کرده ایم با ما همراه باشید.
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگرانما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگرانرفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کرانمیروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظراندل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبراندل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سرانگل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگرانره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گرانسهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذرانشهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدیشمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدیزندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدیبا ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدیشعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدیگفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدیخوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدینشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدیگیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدیصبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدیدر طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
اشعار جدایی و تنهایی شهریار
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانندچه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانندمرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد
در این بهار که بر سبزه میگسارانندبه رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب
چو لاله بر لب نوشین جویبارانندبغیر من که بهارم به باغ عارض تست
جهانیان همه سرگرم نوبهارانندبیا که لاله رخان لاله ها به دامنها
چو گل شکفته به دامان کوهسارانندنوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود
که بلبلان تو در هر چمن هزارانندپیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد
که مات عرصه حسن تو شهسوارنندتو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانندبه کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم
که تشنگان همه در انتظار بارانندمرا به وعده دوزخ مساز از او نومید
که کافران به نعیمش امیدوارانندجمال رحمت او جلوه می دهم به گناه
که جلوه گاه جلالش گناهکارانندتو بندگی بگزین شهریار بر در دوست
که بندگان در دوست شهریارانند

خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمدگوئی از نقد شبابم به شب قدر و برات
گنجی از نو به سراغ دل ویران آمدماه درویش نواز از پس قرنی بازم
مردمی کرد و بر این روزن زندان آمددل همه کوکبه سازی و شب افروزی شد
تا به چشمم همه آفاق چراغان آمد
شعر فرق و دوری از یار شهریار
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیمدارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیمپروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیمچون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده جرس کاروانیمگوش زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیمگیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیمای لاله بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیمگفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر آتش نشانیمشمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

گفتند اشک بریز خالی میشوی
خالی که نشدم هیچ…
پر شدم از بی کسی که چرا
کسی اشک هایم را پاک نمیکند
و بگوید اشک نریز تو من را داری
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چراآسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرادر خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چراشهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد
هر سحر یاد کز آن زلف و بناگوش کنیم
روز خود با شب غم دست در آغوش کنیمبلبلانیم که گر لب بگشائیم ای گل
همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنیمشب هجران چو شود صبح و برآید خورشید
داستان غم دوشنیه فراموش کنیمهوش اگر آفت عشق تو شود زان لب لعل
عشوه ای صاعقه خرمن آن هوش کنیم