ماکسیم گورکی یکی از نویسندگان بزرگ تاریخ به شمار میرود که کتابهای مهمی همچون “مادر” و “میراث” را در کارنامه دارد. همچنین لازم به ذکر است که این نویسنده روس برنده جایزه نوبل ادبیات نیز شده است. ما امروز در روزانه جملاتی ناب و خاص را از او جمع آوری کردهایم که امیدواریم از خواندن آنها نهایت لذت را ببرید.
جملات ماکسیم گورکی
در ساعات گرسنگی و غضب و دلتنگی، من خود را در برابر
” جهان مالکیت اختصاصیِ مقدس” آمادهی انجام هر جنایتی مییافتم
مطبوعات هر روز مرتباً به خردهبورژواها تذکر داده و تلقین می کنند که اگر خرده بورژوا انگلیسی است؛ او بهترین آدم دنیا است. اگر هم فرانسوی است، باز بهترین آدم دنیا است. ولی اگر آلمانی یا روسی است، حقیقتاً بی برو برگرد بهترین آدم های دنیا هستند. به هر صورت، این بهترین آدم دنیای متمدن کاملاً شبیه آن مرد وحشی است که در پاسخ کشیشی که پرسیده بود: دلت چه می خواهد؟ گفته بود: هرچه ممکن است کار نکنم، فکر نکنم، زیادتر بخورم. خرده بورژوازی به هرآنچه دورتر از جلوی دیدگاناش است بی اعتناست، از این رو؛ دائماً در دایرهی تنگ عادات روزانه فریاد بر می آورد: سابق بیش از این گیرمان می آمد! حالا درآمد ما چقدر کم شده است!. زندگی در محیطی که خرده بورژوازی در آن به حمله ی پیروزمندانه پرداخته است، طاقت فرسا است.
همه ما را باید قهرمان خواند
برای انکه همه ما مرگ را فراموش میکنیم ،زندگانی ما تراژدی سیاهی ست که با خوشی و سرور دلپذیری همراه است
سرنوشت وقتی مارا در برابر خود بی زبان احساس کند بیشتر می آزارد.
شیطان به من گفت :
دیدی؟
بنای تنگ و تاریک قوانین زندگی،قفسی که در آن اجساد شما را چون گوسفندان حبس کرده اند ،روی چه زمین زهراگین؛پوسیده،دروغ و مسخره ای ساخته شده است؟
استادان واقعی زندگی شما همیشه مردگان هستند ولو اینکه ادمهای زنده ای به ظاهر شما را رهبری میکنند.معهذا اصل و منشا کار همان مردگان هستند.
انسان بسیار زودتر از اینکه مرگ به سراغش بیاید ،میمیرد.
زندگی؟ دیگران؟ هی! چه اهمیتی داری؟ خودت زندگی نیستی؟ دیگران بدون تو زندگی می کنند و بدون تو زندگی خواهند کرد. آیا فکر می کنید که کسی به شما نیاز دارد؟ تو نان نیستی، چوب نیستی و هیچکس به تو نیازی ندارد
علاج مرگ مردن است باید مرد تا دنیا را زنده کرد .
باید هزاران نفر بمیرند تا میلیونها انسان در همه دنیا زنده شوند.
آنتون، آهِ نومیدانه یی از همدردی با انسان دیگر می کشد؛انسانی که از عظمت انسانیت بی اطلاع است و از احترام در برابر نیروی بشری چیزی نمی داند.همدردی با آدمی که بی چون و چرا تنها در برابر زور تسلیم می شود و به چیزی جز بلعیدن آبگوشت روزانۀ خود که هر چه چرب تر باشد بهتر، اعتقادی ندارد،و با ترس سر می کند؛ترس و هراس از قویِ بی چشم و رو که پدرش درآورَد اما به او پناهی دهد.
آنتون، حتا در جایی که همه چیز، شسته و رُفته و منظم انگاشته می شود، ناهمواریِ “ابتذال” را به رخ می کشد.او اما به این آدم های درمانده و افسرده نظری می اندازد و با لبخندی اندوهگین و سرزنش آمیز و صمیمی می گوید:«دوستان بد زندگی می کنید، این گونه زیستن شرم آور است».
اما سرانجام ابتذال، با شوخیِ بی مزه یی نیش اش را به او زد؛و جسد او را -شاعر را- با واگنی که ویژۀ حمل صدف است، بُرد.واگن سبز و کثیفی که جسد آنتون را حمل می کرد؛خندۀ پیروزمندانه یی بود که ابتذال به دشمن خود زد.
آدم از آنچه منعش میکنند بیشتر خوشش می آید
این قانون دنیاست..
در این خیابانها که چون گونی های پر از آرد از مردم انباشته اند.بچه ها حریصانه در خاکروبه های پیاده روها دنبال سبزی های گندیده میگردند و آنها را با کپک و کثافتی که دارند،در این گرد و خاک و گرمای گزنده ،در دم می بلعند.
تکه نانی کپک زده وحشیانه ترین ستیزه را در بین آنان برپا میکند.انها مسحور از اشتیاق خوردن آن،بسان توله سگها باهم می جنگند.
همانند دسته کبوتران وحشی در پیاده رو ازدحام میکنند.تا ساعت یک به بعد از نیمه شب،دو بعد از نیمه شب و حتی دیر تر،هنوز در کثافت می لولند.این میکروبهای رقت انگیز #فقر رسوایی زنده ای است بر حرص و آز بردگان ثروتمند شیطان زرد.
ﻣﺮﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺠﺎﯼ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﮐﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﻡ . ﻻﺑﺪ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ . ﺯﯾﺮﺍ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﻨﺪ، ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﮔﻨﺞ ﻫﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ . ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺍﺯ ﺁﻫﻦ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﺎﺭ ﺑﮑﺸﺎﻧﻨﺪ . ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮﺗﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﺩ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ .
زنده ماندن و زندگی کردن وقتی که هیچ چیز دور و بر آدم عوض نمیشود خیلی دشوار است حتی اگر بتوانی روحت را از مرگ برهانی، هر روز که میگذرد بی حرکتی پیرامون برایت سختتر و دردناک تر میشود
مقابل هرچیز طاقت خواهم آورد زیرا که در نهاد من یک نوع شادی است که آن را هرگز هیچ چیز نخواهد کشت و این شادی نیروی من است.
میدانم زمانی فراخواهد رسید که مردم با تمجید به یکدیگر بنگرند و هرکدام از آنها در چشم دیگران همچون ستاره ای بدرخشد و هر فردی به گفتار هم نوعش چنان گوش دهد گویی صدای موسیقی است و بر روی زمین مردمانی آزاد خواهند زیست.
من می بایست تکه های خود واقعی ام را از خاطرات پریشان ماجراهای زندگی ام بیرون می کشیدم تا آن موقع توانش را نداشتم حتی می ترسیدم این کار را بکنم. من کی بودم؟ چی بودم؟ سوالی که از زندگی بازم می داشت. روزگارم را سیاه کرده بود و زندگیم را تلخ کارم به جای رسید که می خواستم خودم را سربه نیست کنم مردم را درک نمی کردم و آن نوع زندگی ها به نظرم احمقانه و بی ارزش و بی معنی بود. حس کنجکاوی در درونم ول می زد و راحتم نمی گذاشت وادارم می کرد به گوشه کنار هستی و در تمام راز و رمز زندگی دقیق شوم
دوست که باشی فرقی نمیکند که زن باشی یا مرد،دور باشی یا نزدیک ؛رفاقت فاصله ها را پر مکند،گاهی با حرف ،گاهی با سکوت،دوست که باشی فرقی نمی کند از کدام فصلی یا کدام نسل!
رفیق بودن لفظ ظریفیست،فرقی نمیکند جیبهایت پر است از خالی…
زیستن در پاییز، فصل اندوه بار پژمردگی و مرگ، دشوار است…
روزهای ابر آلود و تیره، آسمان گریان بدون خورشید، شب های تاریک، بادی که آهنگ های افسرده مینوازد، سایه های پاییزی، سایه های انبوه و سیاه… تمام این ها افکار تیره و مغمومی را در آدمی بیدار میکند، روانش را وحشت مرموزی در برابر زندگی که همه چیز آن ناپایدار و لرزان است فرا میگیرد. از خویشتن میپرسد: زاده شدن، پیر و فرتوت گشتن، مُردن… چرا؟… برای کدام هدف؟
سابقا کسانی را که به زندان می انداختند که دزدی کرده بودند ولی حالا آنهایی را حبس میکنند که حقیقت را میگویند.
در “فریب” غوطهوریم و دیگران به بهای زحمت ما تا حلقومشان میخورند و تفریح میکنند و ما را در “جهل” نگه میدارند.
صبر کن و ببین زندگی چه جوابی برایت در چنته دارد…
من زندگی را وادار می کنم جوابی راکه می خواهم به من بدهد.
در این روزگار چرک و کثیف که در خاک وطن شما خون فواره میزند
و در دورانی که صدها و هزاران نفر از هموطنان شریف و صادق شما در راه تحصیل حقوق انسانی خود به مسلخ برده میشوند،
چون میخواهند نه مثل یک حیوان بلکه مثل یک انسان زندگی کنند
شما به عنوان کسی که مردم به حرفهای او با دقت توجه میکنند،
هنوز هم فقط در پشت نظریهی اساسی خود که در فلسفهی شما نهفته است، سنگر گرفتهاید و تکرار میکنید که ,هدف و معنای حیات برای تمام افراد بشر این است: تکامل اخلاق فردی,
حالا یک لحظه فکر کنید آیا ممکن است یک فرد انسانی بتواند مشغول اصلاح اخلاقی خود باشد و در عین حال در دورانی زندگی کند که جلو چشم او مردان و زنان را در خیابانها به گلوله میبندند؟
و او پس از مشاهدهی چنین وقایعی اجازه ندارد حتی مدتها پس از ختم تیراندازی، جنازهها و مجروحان را از کف خیابان بردارد؟
چه کسی قادر است به صرافت طبع، از نظرگاه اندیشه بر جهان بنگرد وقتی میبیند افراد پلیس مردم را به قصدکشت میزنند با این بهانه که اینان احتمالاً در مظان براندازی نظام حاکم بر کشورند یا چنین خیالی را در سر میپرورانند؟»
عیب مرگ، ایجاد ترسی است که درنتیجه آن بشراختراعات مضحکی نظیر بهشت ودوزخ ویا دنیای دیگر رامی سازد…
در محکوم ساختن شتاب نکنید،محکوم ساختن،ساده ترین راه هاست.
فریفته آن نشوید،با آرامش به همه چیز بنگرید، این نکته را همیشه به خاطر داشته باشید که همه چیز گذراست،همه چیز اصلاح میشود.
دوست من ،کلمات را با برگهای درخت مقایسه کن.
برای آنکه برگی را بشناسی،شکل و کار آن را بدانی باید ابتدا بفهمی که درخت چگونه میروید.بنابراین،مطالعه کن…!
کتاب،دوست من،به یک بوستان بزرگ میماند.
در آن همه چیز می یابی.
دانش برای بورژوازی تا آنجا وجود دارد که بتواند از آن در راه استفاده کلان و تامین حوائج معدوی و روده و تقویت انرژی جنسی در شهوترانیها مفید واقع شود
جنون شجاعان، عقل و تدبیر زندگی هست.
ای شاهین بی پروا تو در جنگ با دشمنان خود ،خونت را از کف دادی .اما زمانی فراخواهد رسید که قطره های خون تو مانند جرقه های گرم و سوزان، در تاریکی های زندگی شعله ور خواهند شد.چه بسیار دلهای تشنه آزادی و حقیقت را که نورانی خواهند کرد
و در میان این نالهی دردمند آلوده به ترس و بیم این فریاد یأس و حرمان حافظهاش، این ضربالمثل اندوهزا را بیاد وی انداخت:
زندگی بدون عشق اندوهناک است؛ وقتی هم که عشق آمد اندوه و غم مضاعف میشود.
می دانی، ثروتمندها را فقط موقعی به زندان می اندازند که آنقدر زشتکاری کرده باشند که دیگر نشود زیر جلی درش کرد، اما فقیرها را به محض آنکه آرزوی زندگی بهتری بکنند…
نویسنده پرچمدار ملت خودش است!
پرچمدار نمی تواند دنبال ارتش حرکت کند، او باید جلو باشد!
برای اینهم، که بتوان پیشاپیش ملت حرکت کرد،باید احتیاجات و آرزوهای ملت را دانست وبرای رسیدن به آن مبارزه کرد، نبرد نمود و اگر لازم باشد ،باید جان نثار نمود
سکوت تنها برای کسانی بیمناک و وحشت آور است که همۀ گفتنی ها را گفته اند و چیز بیشتری برای گفتن به یکدیگر، برای گفتن به انسان ها، ندارند. در مقابل برای کسانی که هرگز با شخص دیگری ارتباط برقرار نکرده اند، سکوت کردن ساده و آسان است.
وقتی به اطراف خود نگاه میکنم، می بینم که همه چیز سرد و کثیفه! و مردم خسته و خشمگین هستند. خیلی وحشتناکه! دیگه نمیشه به بشر اعتقاد داشت. باید حتی ازش ترسید و متنفر بود!
گویی آدم دو هویت پیدا کرده؛ او میخواهد عشق بورزد و به جز این هم چیزی نمی خواهد، ولی چگونه ممکن است کسی را بخشید که مانند حیوان وحشی خود را روی شما می اندازد و نمی خواهد روح زنده ای را در وجود شما قائل شود و بر صورت شما مشت میزند! عفو کردن او محال است.
چهره آدم ها حالت آرامشی بی جان به خود گرفته است.شاید در میان این آدمها یک نفر هم پیدا نشود که از بدبختی های خودآگاه باشدو بداند که برده و اسیر این زندگی و لقمه های در دهان دیو شهر است.آدم ها در این خودبینی قابل ترحمشان خود را ارباب سرنوشت خویش می پندارند.آگاهی از رهایی و استقلال خویش که گه گاه در چشم هایشان می درخشد اما نمی فهمند که این استقلال همانا استقلال تیشه در دست نجار و پتک در دست آهنگر و یا آجر در دست بنای نامریی است که با خنده ای موذیانه و شیطانی برای همه زندانی بزرگ و دردناک می سازد….
آن روز فرا خواهد رسید که همه کارگران تمامی کشورها سر بلند کنند و قرص و محکم بگویند: دیگر بس است! ما دیگر این زندگی را نمیخواهیم! آن وقت قدرت رویایی کسانی که تنها به اتکای حرص و آز خود قوی هستند فروخواهد ریخت، زمین از زیر پای ایشان در خواهد رفت و دیگر تکیهگاهی نخواهند داشت.
مقابل هرچیز طاقت خواهم آورد زیرا که در نهاد من یک نوع شادی است که آن را هرگز هیچ چیز نخواهد کشت و این شادی نیروی من است میدانم زمانی فراخواهد رسید که مردم با تمجید به یکدیگر بنگرند و هرکدام از آنها در چشم دیگران همچون ستاره ای بدرخشد و هر فردی به گفتار هم نوعش چنان گوش دهد گویی صدای موسیقی است و بر روی زمین مردمانی آزاد خواهند زیست.
میگویند بر روی زمین انواع و اقسام ملتها هستند
از یهودی ها گرفته تا آلمانیها و انگلیسی هاو…
ولی من باور نمیکنم به عقیده من فقط دو جور ملت هستند و دونژاد که با هم آشتی ناپذیرند
یکی اغنیا یکی دیگر فقرا
من بارها به این مسئله برخورده بودم که اقوام و خویشاوندان نسبت به یکدیگر رفتار و اخلاق نامطلوبتری دارند تا نسبت به بیگانگان.
خویشاوندان آدم به نقاط ضعف و نیروی انسان آشنا هستند و برای حمله به او مواقع مناسبی را انتخاب میکنند. برای تهمتهای خود کم و بیش مدرک دارند و به آسانی با هم دست به گریبان میشوند. به این دلیل است که بیگانگان بیشتر مورد احترام قرار میگیرند.
آه ؛
خیال میکنی هیچکس میداند؟
هیچکس..
من گمان ندارم که حتی یکنفر معنای زندگی را فهمیده باشد
روح انسانی در حسرت اشتیاق شعله ای سرخ و زنده و پرلهیب می سوزد؛
شعله ای که مردم را از قید اندوه تیره کر و کور کننده،رها سازد …
انسان دلش میخواهد که تمامی این زیبایی های ظاهری را به آتش بکشد،ودر بی بند و باری وحشیانه به رقص پردازد،ودر کنار رقص پرلهیب زبانه های سرخ فام شعله نامیرای آتش فریاد کشد و آواز سر دهد،ودر جشنی لذت بخش، شاهد نابودی کبریایی پوشالی فقر معنوی باشد.
آن وقتها چه زندگی خوشی داشتیم!
کاش آدم تمام عمر بچه بود !
بزرگ میشویم برای چه؟بعد هم زیر خاک میرویم.تمام عمر انواع بدبختی ها را تحمل میکنیم.خشمگین میشویم،آخرش چه؟همه مثل درنده میشویم.
کار لغوی است!کار لغوی است!
زندگی میکنیم؛زندگی میکنیم و….
آخرش چه؟همه اش مهمل و پوچ است.اما آن وقت ما بدون هیچ فکر بدی زندگی میکردیم شاد بودیم، مثل پرنده ها. همین و بس!
ممکن است انسان به یاری تخیل و تصور،برای مدت محدودی از زمین دل برگرفته به آسمانها پرواز نماید واز نو به جایگاه ازدست داده خود نگاه کند جایی که از دست داده است؛آیا ممکن نیست؟
برای اینکه انسان حالا دیگر سلطان روی زمین نیست ،بلکه برده و غلام زندگیست.
ببین،آخر مردم از ته دل خندیدن را کاملا فراموش کرده اند.با بغض میخندند.با فرومایگی میخندند.اغلب از خلال اشکها خنده میکنند.
و هرگز درمیان این خنده ها صدای خنده ای که از ته دل و حسابی باشد ،خنده ای که سینه بزرگسالان را بلرزاند نمی شنوی!
خوب خندیدن مایه سلامتی روح است.
حواست را جمع کن.حق موعظه کردن ،تنها بر روی این اصل کلی به تو داده میشود که قدرت و استعداد بیدار کردن احساسات واقعی و صادقانه مردم را داشته باشی ،تا بتوانی به کمک آنها، مانند پتک،بعضی اشکال زندگی را خراب کرده در هم بریزی وبه جای این زندگی تنگ و تاریک، زندگی آزادتر دیگری را ایجاد کنی.خشم،کینه،شهامت،شرمساری،نفرت،
وبالاخره یاس بغض آلود ،اینها اهرمهایی هستند که به مدد آن میتوان در دنیا همه چیز را درهم ریخته و نابود ساخت.