در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه جملات زیبا از فریبا وفی را برای شما دوستان قرار دادهایم. فریبا وفی اول بهمن 1341 در تبریز به دنیا آمده و رمان نویسی را از سالهای نوجوانی شروع کرده است. ابتدا داستانهایش در مجلاتی چون: آدینه، دنیای سخن، چیستا و مجلهی زنان چاپ میشد و کم کم رمان نویس شد . اولین داستان وفی، «راحت شدی پدر» است. . نوشتن از دنیای زنان از دغدغههای او است. قلم زنانه و فضای داستانی متفاوت، فریبا وفی را به یکی از مطرحترین نویسندگان زن معاصر ایرانی تبدیل کرده است.
جملات ادبی از فریبا وفی
فهرست مطالب
همهش که غریزه نیست. منافع آدمها مهمتر است. وقتی حرف از دوستداشتن میشود و میگویند با تمام وجود، باور نکن. یک دروغ شاخدار است.
احساس میکنم توی چرخفلکی افتادهام و میچرخم. فکر میکنم رؤیای من معیوب است. مثل آن بلور ترکبرداشته است که حیفم آمد توی سطل آشغال بریزم ولی میدانم دیگر به درد نمیخورد. چرخفلکی که در آن هستم نمیتواند مرا به جای دوری ببرد. میچرخم و میچرخم و در جای اولم هستم.
«جفت آدم یک جایی توی دنیا مشغول است، فقط باید پیدایش کنی… »
بهادر سیگاری روشن کرد.
– «جمعیت زیاد است و جفتها قَروقاتی. پیدا کردنش سخت است. بابام همیشه جورابهای لنگه به لنگه میپوشید. مادرم حیفش میآمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد!
فکر میکرد لنگهی دیگرش پیدا میشود، هیچ وقت هم پیدا نمیشد! »
حافظهی آدم، در ندارد که آدمها برای رفت و آمدشان، اجازه بگیرند.
در زندگی هرکس، چندنفری هستند که برای رد شدن از مرز ذهن، ویزا لازم ندارند و خواسته و ناخواسته، همهجا با او هستند.
تا پای گور.
چیزی نمیگفت اما حدسش را زده بود و من میدانستم کسی که حدس میزند بیشتر از کسی که میداند عذاب میکشد.
دلم میخواست از این نقش بیرون بیایم، اما آن روزها جوان بودم و بلد نبودم از هیچکدام از نقشهایم بیرون بیایم. همهی نقشها برایم جدی بودند.
دلنوشته های فریبا وفی
رعنا بیمقدمه میپرسد:
«بهنظر تو ممکن است مردی زنی را ببوسد بیآنکه او را دوست داشته باشد؟»
سرخ میشود، ترلان نمیداند.
فیروزه تازه از راه رسیده و لباسهایش را عوض میکند؛
«چه چیزی را بیلمیرم؟»
ترلان جدی ولی آهسته سوال را تکرار میکند انگار چند لحظه پیش آنرا از کتابی پیدا کرده است
فیروزه عرقآلود است و تازهنفس:
«تمام مردهایی که اینکار را میکنند، همانلحظه، آنزن را دوست دارند. اگر نداشته باشند خودشان را وادار به چنینکاری نمیکنند. همانموقع مردها خیلی پراحساساند. اما فردای آنروز میتوانند آدم دیگری بشوند.»
صدایش را بلندتر میکند طوری که مینا هم بشنود؛
«چیزی که زنها نمیبینند یا نمیخواهند ببینند. فکر میکنند آنها هم مثل خودشانند که ساعتها توی ذهنشان با اینچیزها ور بروند و اسیر بشودند. برای مردها یک بوسه فقط یک بوسه است ولی زنها شصت تا چیز دیگر از آن میسازند!»
ولی زن محافظت نشده متوجه گذشت زمان نیست.
دوشنبه را سه شنبه میگوید و چهارشنبه را پنجشنبه.
موهای سفید شقیقههای مردش را میبیند و نگران فرداست.
زن محافظت نشده گریه میکند و آنقدر این کار را ادامه میدهد که دیگر اشکش در نیاید.
زن محافظت شده همیشه در نیمه راه گریه و یاس به زندگی باز میگردد.
«خیلی مهمّ است که یک نفر، فقط یک نفر…»
کمی مکث کرد، انگار بغض راه گلویش را گرفت، اما زود به خودش مسلّط شد.
«یک نفر توی دنیا، آدم را از تهِ دل دوست داشته باشد. میفهمی؟
حتّی اگر بد دوستت داشته باشد،
یعنی از طرزِ دوست داشتنش خوشت نیاید.»
متن های زیبای فریبا وفی
یک روز از سر بیکاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که فقر بهتر است یا عطر؟”
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.
چند نفری از بچه ها نوشتند “فقر” از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که :
فقر خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد، ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند.” عادت کرده بودند مجيز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود “عطر”! انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود؛
نوشته بود: “عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آن ها را خاموش کرده است.”
فکر می کردم آدم ها همانطور که آمده اند، می روند .
نمی دانستم که نمی روند، می مانند .
ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را
هم با خودشان بردارند و بروند .
آدم وقتی یک بار رابطه درست و حسابی را تجربه میکند بدل بودن بقیه را زود تشخیص میدهد. دیگر سرش کلاه نمیرود. یعنی زندگی نمیتواند گولش بزند.
اگر مثل آدم خداحافظی كنی غصه میخوری اما خيالت راحت است. اما جدايی بدون خداحافظی بد است. خيلی بد يك ديدار ناتمام است، ذهن ناچار میشود هی به عقب برگردد و درست يك ذره مانده به آخر متوقف بشود. انگار بروی به سينما و آخر فيلم را نديده باشی.
سفر همینش خوب است.
اینکه بدانی چه کسانی به تو نزدیک ترتد وقتی اینقدر از آنها دوری…
دوست تنها چیزی است
که هیچوقت تمام نمی شود
هرچیز دیگری هم از بین برود
دوست می ماند..
این یادت باشد من همیشه به تو فکر کرده ام
دوست های زیاد دیگری هم پیدا کرده ام
اما مثل تو نشدند……
جملات ادبی از رمان نویس ایرانی
سفر ما را جای تازه نمی برد. جای قبلی را برایمان تازه می کند. بعد از سفر می فهمی خانه ای که در آن زندگی می کنی نور کافی ندارد. اشیا خوب چیده نشده اند. زیاد چفت همند. پرده ها بدرنگ هستند. چشمت می افتد به ساعت روی دیوار؛ اشانتیون یکی از کارخانه هاست. کار بهادر است؛ اگر جمجمه مفت هم بدهند به دیوار میخ می کند. نگاه می کنی به تنها تابلویی که روی دیوار اتاقت هست و تعجب می کنی که چطور سال ها به این ترکیب بدرنگ نگاه می کردی و یک بار به صرافت نمی افتادی عوضش کنی. همان روز اول که برمیگردی متوجه می شوی بد زندگی کرده ای؛
دلت می خواهد همه چیز را عوض کنی.
بخشی از کتاب “ماه کامل می شود”
ماشین را نگه داشت و گفت که باید نظرش را در مورد زن ایده آلش بگوید !
گفتم : “بفرما … “
گفت : “من از زنی خوشم می آید که موقعیت ها را خوب بفهمد …”
گفتم که منظورش را نمی فهمم !
گفت : “مثلا در آشپزخانه، یک کدبانو باشد و در اتاق پذیرایی، مثل یک خانم باشد نه یک آشپز. در اتاق مطالعه، یک زن متفکر و دانا و در اتاق خواب، مثل یک … “
حرفش را تند و با تحقیر قطع کردم : “مثل یک هرزه ! “
از حرفم جا نخورد و گفت : ” زنی که فکر می کند در اتاق خواب، باید دانشمند و فیلسوف باشد، احمق است ! “
تجربیات آدم خیلی مهم است ؛ وقتی چشمت به روی زندگی باز می شود و آن را برای اولین بار می فهمی ، دیگر نمی توانی جور دیگری فکر کنی !
اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اَش را از دست می دهد ، دیگر نمی توانی به دنیا مثل چیز با ارزشی نگاه کنی …