جملات زیبا از فردریک بکمن را برای شما دوستان قرار داده ایم. فردریک بکمن نویسنده و وبلاگنویس سوئدیست که در دوم ژوئن 1981 در استکهلم به دنیا آمدهاست. ترجمه فارسی رمان مردی به نام اوه توسط نشرنون، تندیس و چشمه منتشر شدهاست که در ایران نیز با استقبال زیادی روبرو شد.
اثر دیگر این نویسنده؛ بریت ماری اینجا بود که در سال 2016 چاپ شده، توسط نشرنون و با ترجمه فرناز تیمورازف منتشر شدهاست. فردریک بکمن در سال 2009 با ندا شفتی بکمن ازدواج کرد. آنها دو بچه دارند. کتاب دوم او، چیزهایی که پسرم باید در مورد جهان بداند (2012)، بر اساس تجربیات خودش در زمینه فرزندپروری بود. او آن را «راهنمای فرزندپروری ناکارآمد» نامید.
جملات بسیار زیبا از فردریک بکمن
فهرست مطالب
آدمی اگر هیچ چیز در این دنیا نداشته باشد، باز هم چیزی هست که باید بابت آن هر ثانیه شادی کرد و آن وجود داشتن است.
وجود داشتن برای عشق ورزیدن به تمام کسانی که ما را در زندگیشان پذیرفته اند….
فوتبال زندگی رو به ادامه دادن وا می داره. همیشه یه بازی جدید در راهه. همیشه فصل جدید در راهه. این رویا همیشه سر جاشه که همه چی می تونه بهتر بشه. این یه ورزش خارق العاده است.
-فردریک بکمن
حتی آسمان هم
آنقدر که من دوستت دارم
بزرگ نیست !…
اگر به انسان هایی که دوست شان داریم دقیقاً زمانی که حق شان نیست عشق نورزیم، دیگر عشق چه معنایی دارد؟!…
همه ی ما فکر می کنیم هنوز به اندازه ی کافی زمان داریم تا با دیگران یک سری کارها را انجام دهیم و به آن ها چیزهایی را که می خواهیم و باید ، بگوییم… و بعد ناگهان اتفاقی می افتد که باعث می شود بایستیم و به کلماتی مثل اگر و ای کاش فکر کنیم….
زمان همیشه با همین سرعت می گذرد، فقط احساسات هستند که سرعتشان تغییر می کند
هر روز می تواند به اندازه تمام زندگی کش بیاید یا به اندازه ی یک تپش قلب بگذرد، بستگی به این دارد که آن زمان را با چه کسی می گذرانی ……
به سن مشخصی که میرسید تقریباً تمام سؤال هایی که ذهنتان را به خود مشغول میکند حول یک موضوع میگردد:
باید چه جوری زندگی کرد؟…
جملات و متن زیبا این نویسنده سوئدی
بدون عشق موسیقی وجود ندارد،
بدون موسیقی،
رویایی در کار نخواهد بود
و بدون رویا،
افسانه ای در کار نیست
و بدون افسانه ها،
از شجاعت خبری نیست
و بدون شجاعت،
هیچکس قادر نیست
بار غم را به دوش بکشد……
می خوام بدونی هر وقت که کسی در خونه ام رو می زنه امیدوارم اون شخص تو باشی
وقتی آدم ها در غم یکدیگر شریک نشوند
غم در آدم ها شریک می شود…
عشقِ از دست رفته هنوز عشق است ، فقط شکلش عوض میشود. نمیتوانی لبخندِ او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی یا او را دورِ زمین رقص بگردانی …
ولی وقتی آن حسها ضعیف میشود ، حسِ دیگری قوی میشود : خاطره ! خاطره شریکِ تو میشود ، آن را میپرورانی ، آن را میگیری و با آن میرقصی ، زندگی باید تمام شود … عشق نه !
یکی از دردناکترین لحظه ها در زندگی احتمالا لحظه ای است که آدم می بیند سالهای پیش رویش،کمتر از سالهای پشت سرش هستند….
عشق چه ارزشی دارد
وقتی کسی را
درست زمانی که
بیشتر از همیشه به تو نیاز دارد
رها کنی ؟…
جملات ادبی از فردریک بکمن
هیچوقت نظر دیگران برایش مهم نبود و اینطوری توانست بهترین شود!
دوست داشتن یک نفر، مثل نقل مکان کردن به یه خونه ست.
اولش عاشق همهی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن.
هر روز صبح از اینکه میبینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی.
بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده میشن.
چوبها از بعضی قسمتها پوسیده میشن و میفهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛
بلکه به خاطر عیب و نقصهاشه.
تمام سوراخ سنبههاش رو یاد میگیری.
یاد میگیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده،
کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه…
اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم میکنن!!
هیچ وسیلهای نیست که ارزشمند باشد. اشیاء فقط قیمت دارند و قیمتشان بر اساس توقعات است.
وقت، تنها چیز روی کره زمین است که ارزش دارد. یک ثانیه همیشه یک ثانیه است، بیهیچ چک و چانهای. آدم درحال معامله زندگی است، هرروز.
این روزا مردم فقط کامپیوتر دارن و دستگاه اسپرسو.
جامعه ای که توی اون هیچکس نمی تونه به یه روش منطقی، با دست بنویسه و با دست، قهوه دم کنه، کجا میره؟ کجا؟
دنیایی شده که آدم را دور میاندازند
قبل از اینکه تاریخ مصرفش تمام شود …
می گویند وقتی آدم سقوط می کند مغزش سریع تر کار میکند،جوری که می تواند در کسری از ثانیه به هزار چیزی فکر کند.از وقتی “اوه”چهار پایه را از زیر پایش کنار زد تا لحظه ای که سقوط کرد و با یک صدای وحشتناک کف زمین ولو شد،توانست به خیلی چیزها فکر کند.حالا بی دفاع به پشت دراز کشیده و مدت مدیدی به قلابش نگاه می کند که مانند صخره ای که در مقابل امواج سهمگین مقاومت می کند،به سقف چسبیده است.
سپس با انزجار به طنابی نگاه میکند که از وسط دو نیم شده است.با خودش فکر میکند عجب جامعه ای!
اینها حتی نمی توانند یک طناب درست و حسابی تولید کنند.
درحالی که سعی می کند پایش را از هم باز کند،بی صدا لعنت می فرستد.چطور ممکن است که تولید طناب تا این حد با شکست مواجه شود،چه طور؟! با خودش فکر می کند این هم نمونه بارز اینکه آدم نمی تواند جان خودش را به صورت محترمانه بگیرد..!
هر انسانى بايد بداند كه براى چه چيزى مبارزه میكند، شايد آنچه كه من برايش مىجنگم براى ديگرى بىارزش باشد، اما من مىدانم كه چه میكنم.
فردریک بکمن
از کتاب مردی به نام اُوِه
در این دنیا برنده کسی است که خودش را نسبت به همه چیز بیتفاوت نشان دهد و هیچ کاری نکند.
مرگ مسئلۀ عجیبی است. آدمها در کل عمرشان جوری زندگی میکنند که انگار مرگ اصلاً وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقتها مهمترین دلیل زندگی است. بعضیها آنقدر زود متوجه حضور مرگ میشوند که با شور و هیجان بیشتر، با لجبازی یا با دیوانهبازی بیشتر زندگی میکنند. بعضیها باید حضور مداوم مرگ را حس کنند تا بفهمند نقطۀ مقابلش چیست. بعضیها آنقدر درگیرش هستند که حتی قبل از اینکه اجلشان سربرسد، توی اتاق انتظار نشستهاند. ما از مرگ میترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِ خانۀ شخص دیگری بخوابد.
انگار دیگر کسی نمیتواند یک خانه بسازد، مگر اینکه یک مشاور با پیراهن خیلی تنگ اول لپتاپش را باز کند. مگر کلوسئوم و اهرام مصر را هم به همین ترتیب ساختهاند؟ خداوندا، در سال ۱۸۸۹ توانستند برج ایفل را بسازند ولی این روزها امکان ندارد بتوانند یک خانۀ سه طبقۀ مسخره بسازند بدون اینکه وقفه توی کارشان بیفتد و آن هم به این خاطر که یک نفر باید برود و باتری گوشی موبایلش را شارژ کند.
مردم جلوی خانههای تازه بازسازیشدهشان میایستادند و پز میدادند، انگار خودشان آنها را ساختهاند. یک بار هم سعی نکردهاند چیزی را خودشان به دست بیاورند و با این حال هی فخر میفروشند! ظاهراً دیگر مهم نبود که آدم بتواند خودش کف اتاقش را با کفپوش بپوشاند یا توالت و حمام را بازسازی کند، یا لاستیکهای زمستانی اتومبیلش را خودش عوض کند. توانایی انجام کارها دیگر معنا نداشت. وقتی آدم میتوانست همه چیز را یکهو بخرد، دیگر چه چیزی ارزش داشت؟ دیگر یک آدم چه ارزشی داشت؟