جملاتی زیبا از نسیم مرعشی نویسنده زن ایرانی از کتاب های او

در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه جملاتی زیبا و ادبی از نسیم مرعشی را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. نسیم مرعشی زاده سال 1362 در اهواز، فارغ‌التحصیل رشته مهندسی مکانیک، نویسنده و روزنامه‌نگار ایرانی است. وی با کتاب پاییز فصل آخر سال است در سال 1393 برنده جایزه ادبی جلال آل‌احمد شد. «هرس» نام کتاب دیگری از این نویسنده است.

جملاتی زیبا از نسیم مرعشی نویسنده زن ایرانی از کتاب های او

جملات زیبا از نسیم مرعشی

“هر چیزِ بدی را می شود تحمل کرد، اگر یواش یواش آن را بفهمی!…”.

نسیم مرعشی تو کتاب “پاییز فصلِ آخر سال است” میگه:

“خوبیِ چَت همین است!

هر وقت بخواهی، چیزی می‌گویی و هر وقت نمی‌خواهی، نمی‌گویی و بدون خداحافظی گُم می‌شوی!

می‌توانی با بغض بخندی و هیچ کس نفهمد داری گریه می‌کنی، می‌توانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی،

دست‌هایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است.

می‌توانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی.

در یک لحظه اسمت لای اسمِ آدم‌ها گُم می‌شود و هیچ کس نگرانت نشود.”

هر روز یکی میره!

و یه چیز خیلی عجیبش اینه که آدما دیگه…

یادمه قبلن یکی می گفت میخوام برم خارج میگفت واسه چی میخوای بری؟

الان هر کی میگه نمیخوام برم میگه واسه چی نمی خوای بری؟

این خیلی عجیبه!

هیچکس دیگه از کسی دلیل موندنو نمی پرسه

وحشتناکه…

ام‌ضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن.

جملات زیبا از نسیم مرعشی

ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم.

امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم.

ام‌ضیا گفت «ئی زنا همهٔ امیدشون به ئی بچه‌نخلاست. ئی‌همه سال هیچ امیدی نداشتن. بی‌امیدی می‌دونی چه‌طوریه رسول؟» رسول می‌دانست.

جملات ادبی از نویسنده زن ایرانی

رسول گفت «به نظرت نوال ئی بچه‌یه دوست داره خاله؟» ام‌ضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم. اینایه گفتم که فکر نکنی نوال همون زنیه که داشتی. فکر نکنی دستشه می‌گیری، می‌بریش تموم. اول برو ببینش، بعد قصه بساز برا زندگیت. برا خودت می‌گم رسول. سختت می‌شه.»

گوش می‌داد به ناله و فریاد مردم که دیگر به گوشش فریاد نبود، زوزهٔ روزمرهٔ زندگی بود.

نوال شب‌هایی که بی‌خواب می‌شد، شب‌های زیادی که بی‌خواب می‌شد، گوسفندها را نمی‌شمرد تا خوابش ببرد، مردهای مُردهٔ خرمشهر را می‌شمرد.

تو جنگه ندیدی. دروغ می‌گی که دیدی. اگه دیده بودی می‌دونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچهٔ کیه بزرگ کنه. می‌دونستی همین که زنده‌ن بس‌شونه.»

بوی توریِ خاک‌گرفتهٔ باران‌خورده بلند شد. همه باهم نگاه می‌کردند. هر پنج‌تاشان. و رسول پشت‌سر همه، از تماشای آن‌ها کِیف می‌کرد. می‌ارزید اگر زندگی‌اش را برای دیدن همین تصویر کوتاه هم داده بود. می‌ارزید که با بچه‌هایش کنار هم باران را تماشا کند و او مرد همه‌شان باشد. او، که هیچ‌وقت مرد نوال نبود.

نسیبه ظهر می‌آمد و تا عصر می‌ماند. وقتی می‌آمد سلامی به نوال می‌کرد و می‌رفت سر کارش. گاهی خلوت‌تر که می‌شد نوال را صدا می‌کرد تو. از خرمشهر حرف می‌زدند. نوال از شط می‌گفت، از بازار، از روزهای آبادانی‌ها. نسیبه از خرابی‌ها می‌گفت، از پرستاری در جنگ. می‌گفت اسلحه هم داشته. عراقی هم کشته. می‌گفت «ئی‌قدر زشت نبودم قبلِ جنگ. ئی‌همه جنازه ئی شکلم کرد.» گفت «زاییدی بیا برات بگم. الان بگم بچه‌ت زشت می‌شه.»

هر چه رسول بیشتر می‌راند جاده ویران‌تر می‌شد. آسفالت جا به جا شکافته بود. از گرما بود یا شکافندگی موج بمباران که هنوز بعد از نُه سال از آخر جنگ، نوبت صاف کردنش نرسیده بود.

جملات ادبی از نویسنده زن ایرانی

نیرویی نشناخته تا دم پنجره رساندش. پرده‌ها گلدوزیِ رنگی داشت. حسرت هزارسالهٔ بازدیدن نقش‌های رنگی قلب رسول را فشرد. گردن کشید و به هوای دیدن چیزی دیگر از خانهٔ خرمشهر توی خانه را نگاه کرد. زن‌ها، چند زن سیاه‌پوش، داشتند کسی را که پشت به پنجره نشسته بود بند می‌انداختند. زن‌هایی با صورت‌های مُرده، بی‌رنگ، مات؛ مثل عروسک‌های کوکی، عروسک‌های کوکی کهنه، توی خواب می‌خواندند و می‌رقصیدند. بدون هیچ تغییری توی صورت‌های‌شان. رسول موی بلند خاکستری زنی را که نشسته بود دید و دیگر نتوانست نگاه کند. حس از زانوهایش رفت. زیر پنجره، نشست زمین و به صدای یزلهٔ زن‌ها گوش داد و گذاشت چیزی که قلبش را می‌فشرد، در گلویش بجوشد و صورتش را خیس کند.

اولین‌بار بود که نخلستان را از این فاصله نزدیک می‌دید. نخل‌ها با تنهٔ کلفت‌شان جلوِ او ایستاده بودند. انگار لشکری از مردهای بی‌سر که استوار و سنگی فرو رفته‌اند توی خاک. هر کدام دوتای رسول قد داشت. هم‌اندازه و یک‌شکل. لباس تن‌شان بود و پَر سفید لباس‌شان را باد می‌رقصاند. لباس‌های بلند سفید و تمیز برق می‌زد روی تن‌های سیاه زیر نور طلایی آفتاب. بدون ذره‌ای خاک یا کثیفی که روی‌شان افتاده باشد. سر نخل‌ها، سر معیوب نخل‌ها، سری که باید تا آسمان می‌رسید، جایی وسط زمین و آسمان بی‌هوا تمام می‌شد

متن‌هایی از نسیم مرعشی و آثار او

رفتند نادری یک دست زیرپوش نوزادی پسرانه خریدند، یک ماشین کنترلی و یک شلوار بچگانهٔ خارجی.

تو جنگه ندیدی. دروغ می‌گی که دیدی. اگه دیده بودی می‌دونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچهٔ کیه بزرگ کنه. می‌دونستی همین که زنده‌ن بس‌شونه

دلش می‌خواست به جای تمام کسانی که امشب خانه‌اش بودند، نوال تحسینش می‌کرد. تحسین آدم‌های دیگرِ دنیا برایش کافی نبود. دلش خواست به تن مریض، تن زخمی، تن سختی‌کشیدهٔ زنش دست بکشد و حال او را خوب کند. می‌خواست قهرمان زندگی‌اش باشد. مرد باشد برای زنی که هیچ‌وقت او را مرد حساب نکرده بود.

افتاده بود در دام زنانهٔ ام‌عقیل و بی‌این‌که بداند چرا، خودش را مقصر می‌دانست. دلش شور می‌زد. فکر کرد نوال هم همیشه همین کار را با او می‌کرد. خشمِ رسول را جادو می‌کرد به غم، به غصه. تحمل غصه سخت‌تر بود.

از ماشین که پیاده شد نفهمید کجاست. آن‌جا خرمشهر نبود. اصلاً شهر نبود. خاک بود. خلوت و خالی. بیابانی که دیوارهای نصفه، جا به جا، مثل تن‌های ناقص از آن درآمده بود و دهن‌کجی می‌کرد به نوال. آسمان زرد بود.

شاید نوال راست گفته بود؛ گذشته از زندگی آن‌ها پاک نمی‌شد. رسول این‌همه سال بی‌خود با آن جنگیده بود. آن‌جا، زیر آن خاک که داشت دفنش می‌کرد، دلش خواست تمام آن روزها برگردند و همه‌شان را طوری که بودند زندگی کند؛ طوری که واقعاً بودند. نه آن‌طور تقلبی که خودش ساخته بود. خواست سال‌ها برای شرهان عزاداری کند. آن‌قدر گریه کند که از چشم‌هایش خون بیاید. خواست قبل از مُردن برود خرمشهر خانهٔ خرابش را ببیند، مثل همه که رفته بودند و دیده بودند. خواست حالا که قرار است بمیرد توی خرمشهر بمیرد. کنار شرهان. کنار خانه‌اش. کنار زندگی‌اش با نوال؛

آن‌جا، زیر آن خاک که داشت دفنش می‌کرد، دلش خواست تمام آن روزها برگردند و همه‌شان را طوری که بودند زندگی کند؛ طوری که واقعاً بودند. نه آن‌طور تقلبی که خودش ساخته بود.

متن‌هایی از نسیم مرعشی و آثار او

«ئی‌جا همه مثل همیم؛ گاومیشا، زنا، نخلا. همه عقیم، تنها، بی‌دنباله. همین چند روزیم. بمیریم تموم می‌شیم. ولی حالا انگار نخلا قراره بزان به امید خدا. زندگی‌مون داره عوض می‌شه یومّا، ها.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *