جملاتی از هان کانگ؛ نویسنده کره‌ای و برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2024

در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه جملاتی از هان کانگ را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. هان کانگ نویسنده اهل کره جنوبی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات در سال 2024 است. وی در سال 2016 به دلیل خلق رمان گیاهخوار برنده جایزه ادبی بوکر بین‌المللی شد. هان کانگ در سال 1970 در گوانگجو متولد شد. پدرش هان سئونگ وون نویسنده بود. در 10 سالگی به همراه خانواده به سئول نقل مکان کرد.

جملاتی از هان کانگ؛ نویسنده کره‌ای و برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2024

نوبل ادبیات 2024

آکادمی سوئدی نوبل برنده جایزه نوبل ادبیات سال 2024 را اعلام کرد و به این ترتیب «هان کانگ» نویسنده اهل کره جنوبی را برای «نثر شاعرانه‌اش که آسیب‌های تاریخی را شامل می‌شود و شکنندگی زندگی انسان را آشکار می‌کند» شایسته دریافت جایزه نوبل دانست.

وبسایت جایزه نوبل همزمان با اعلام این نویسنده به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات امسال نوشت،‌ «هان کانگ در آثار خود با آسیب‌های تاریخی و مجموعه‌ای از قوانین نامرئی مواجه می‌شود و در هر یک از آثارش شکنندگی زندگی انسان را به نمایش می‌گذارد. او آگاهی بی‌نظیری از پیوندهای جسم و روح، زنده و مرده دارد و در سبک شعری و تجربی خود به مبتکری در نثر معاصر تبدیل شده است.»

جملات ادبی از هان کانگ

با نگریستن خود در آینه، هرگز فراموش نمی‌کرد که مرگ در پس آن چهره شناور بود. کم‌رمق اما استوار، مانند نوشته‌ای سیاه که بر سرتاسر کاغذی سپید خونریزی می‌کند.

ماه هنگامی که ابرها مقابل ماه شناور می‌شوند و روشنایی آن را کاملاً محو می‌کنند، همان ابرها بی‌درنگ به سپیدی و سردی می‌درخشند. هنگامی که ابرهای سیاه با ابرهای سپید درمی‌آمیزند، سایه‌روشن ظریفی شکل می‌گیرد. پشت آن طرح تاریک لکه‌لکه، ماه پریده‌رنگ پنهان است، غرق در نوری خاکستری یا یاسی یا آبی کم‌رنگ، کامل یا نیمه، شکلی باریک‌تر حتی، رو به افول به سوی یک نقره‌ای تنها.

جملات ادبی از هان کانگ

هنگامی که ابرها مقابل ماه شناور می‌شوند و روشنایی آن را کاملاً محو می‌کنند، همان ابرها بی‌درنگ به سپیدی و سردی می‌درخشند. هنگامی که ابرهای سیاه با ابرهای سپید درمی‌آمیزند، سایه‌روشن ظریفی شکل می‌گیرد. پشت آن طرح تاریک لکه‌لکه، ماه پریده‌رنگ پنهان است، غرق در نوری خاکستری یا یاسی یا آبی کم‌رنگ، کامل یا نیمه، شکلی باریک‌تر حتی، رو به افول به سوی یک نقره‌ای تنها. هرگاه که به ماه نیمهٔ برج چشم می‌دوخت، چهرهٔ شخصی را در آن می‌دید. از زمانی که بسیار کوچک بود، تمام توضیحات بزرگسالان بی‌فایده بود: او هرگز نتوانست اشکالی را که به او می‌گفتند تشخیص بدهد: یک جفت خرگوش و هاونی که در آن برنج می‌کوبیدند. تمام چیزی که پیدا بود دو چشم بود، به ظاهر غرق در فکر، با اثری سایه‌گون از بینی. در شب‌هایی که ماه به طرزی عجیب بزرگ است، او می‌تواند پرده‌ها را باز بگذارد و اجازه دهد نورش تمام گوشه‌وکنارهای آپارتمانش را غرق در خود کند. آنگاه او می‌تواند گام بردارد، بالاوپایین. در نوری که از چهرهٔ متفکر سپید و بزرگی می‌تراود، تاریکی از آن دو چشم سیاه زدوده می‌شود.

مگر آن‌ها از مرگ چه می‌دانستند که سبب شد چنین تصمیمی بگیرند؟

متن ادبی از برنده جایزه نوبل ادبیات

بعضی از خاطرات هرگز درمان نمی‌شوند. آن‌ها به جای اینکه مثل بقیۀ خاطرات در گذر زمان محو ‌شوند، همیشه با تو می‌مانند.

من مصاحبه‌ای با شخصی شکنجه‌شده را خواندم؛ آن‌ها عواقب این عمل را مشابه تجربه‌هایی توصیف می‌کردند که قربانیان آلودگی رادیواکتیو داشتند. مواد رادیو‌اکتیو تا ده‌ها سال در عضلات و استخوان‌ها باقی می‌مانَد، و باعث جهش و تغییر یافتن کروموزوم‌ها می‌شود. سلول‌ها سرطانی می‌شوند و زندگی‌ها را از بین می‌برند. حتی اگر قربانی بمیرد، حتی اگر کالبدش سوزانده شود و از آن‌ چیزی به جز مشتی خاکستر باقی نماند، آن مواد رادیواکتیو محو نخواهد شد.

برای اولین بار بعد از مدتی طولانی، حضور در مراسم ازدواجی وادارم کرد که از خانه بیرون بزنم. ژانویۀ ۲۰۱۳ بود و خیابان‌های سئول در خوابم درست مثل چند روز قبل بودند. سالن ازدواج با چلچراغ‌های درخشنده تزئین شده بود. چیز نامتجانس تکان‌دهنده‌ای دربارۀ آدم‌ها، ‌که در لباس‌های پرزرق‌و‌برقشان می‌خندیدند، وجود داشت؛ انگار که هیچ مشکلی پیش نیامده. وقتی این‌همه آدم مرده بودند چطور چنین صحنه‌ای امکان‌پذیر بود؟ به منتقدی برخوردم که در مورد اینکه چرا مجموعه‌داستانم را به او نداده‌ام سر شوخی را با من باز کرد. نمی‌توانستم معنی‌اش را بفهمم. با این‌همه مرده.

این را می‌دانی که اگر زمانی مثل آن بهار دوباره از راه برسد، حتی با آگاهی از آنچه اکنون می‌دانی، شاید بهترین پایانی که برایش بسازی، پایان مشابهی باشد نظیر آنچه قبلاً ساخته بودی.

راهی برای بازگشت به دنیای قبل از قتل‌عام‌ها وجود ندارد.

متن ادبی از برنده جایزه نوبل ادبیات

وجدان، وحشتناک‌ترین چیز در دنیاست.

متون ادبی از هان کانگ نویسنده کره ای

بعد از مرگ تو، نتوانستم برایت عزاداری کنم. و سپس این چشم‌ها، که زمانی مشاهده‌گر تو بود، زیارتگاه شد. و این گوش‌ها، که زمانی صدای تو را می‌شنید، زیارتگاه شد. و ریه‌‌هایی که زمانی نفس تو را در خود فرومی‌داد، زیارتگاه شد

تابستان آن سال تو مرده بودی. در‌حالی‌که هنوز از بدن من خون بیرون می‌چکید، تو در حال پوسیده شدن بودی تا اینکه به خاک ملحق شوی.

شهر در اولین نگاه طوری دیده می‌شد که انگار ذره‌ای هم تغییر نکرده. اما این نگاه خیلی طول نکشید تا واقعاً ببینم هیچ‌چیز مثل قبل نیست. روی دیوارهای بیرونی دفتر استانداری جای گلوله‌های زیادی بود. آدم‌‌هایی که با لباس‌های عزا در خیابان‌ها رفت‌و‌آمد می‌کردند چیزی در چهره‌هایشان پیچ‌و‌تاب می‌خورد، انگار زخم‌های شفافی آن‌ها را از شکل و قیافه انداخته باشد.

من در حال جنگم، تنها، هر روز. من با این نکبت می‌جنگم که چرا جان سالم به در بردم. من با حقیقت انسانیت خودم می‌جنگم. من با این باور در جنگم که مرگ تنها راه فرار از این حقیقت است.

آیا این حقیقت دارد که زندگی انسان‌ها اساساً ظالمانه است؟ آیا این تجربه‌های ظالمانه تنها چیزهای مشترک بین ما انسان‌هاست؟ آیا حقیقت دارد شأن و مقامی که ما به آن چسبیده‌ایم چیزی به جز خود‌فریبی نیست و نقابی بر این حقیقت واحد می‌زند که هر‌کدام از ما می‌تواند تا حد حشره‌ای تنزل کند، در حد جانوری حریص و غارتگر، در حد توده‌ای گوشت؟ که پست و حقیر می‌شود، تخریب می‌شود، به قتل می‌رسد و قصابی می‌شود. آیا این سرنوشت ذاتی نوع بشر نیست، چیزی که تاریخ آن را ناگزیر تأیید کرده است؟

بعضی از خاطرات هرگز درمان نمی‌شوند. آن‌ها به جای اینکه مثل بقیۀ خاطرات در گذر زمان محو ‌شوند، همیشه با تو می‌مانند.

اگر زندگی ما مثل تابستانی بود که تازه گذشته بود، اگر زندگی جسم کثیف بوگندوی غرق در خون و چرک و عرق بود، ثانیه‌هایی دلمه‌بسته که نمی‌گذشتند، اگر زندگی یک‌مشت جوانۀ گندم ترش بود که گرسنگی را بیشتر می‌کرد، مرگ شاید دیگر شبیه مداد‌پاک‌کنی می‌شد که با حرکتی همه‌چیز را پاک می‌کرد.

متون ادبی از هان کانگ نویسنده کره ای

وجدان. وجدان، وحشتناک‌ترین چیز در دنیاست. روزی که من شانه‌به‌شانۀ صدها و هزاران نفر از همراهان غیرنظامی‌ام به لولۀ اسلحۀ سربازها خیره شدیم، روزی که بدن‌های دو نفری را که اول از همه قتل‌عام شدند، روی چرخ‌دستی گذاشتند و تا جلوی جمعیت بردند، من مات‌و‌مبهوت به دنبال کشف چیزی پنهان درون خودم بودم، به دنبال کشف غیاب ترس. یادم می‌آید حس می‌کردم که حالا وقت مردن است، حس کردم خون صدها و هزاران قلب، همگی در یک شاهرگ جریان پیدا کرده است، خون تازه و پاک… به باشکوهی قلبی واحد، و ضربان این خون را به تمام رگ‌ها و به خود من منتقل می‌کرد و با جرئت حس کردم که بخشی از آن هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *