بریده‌هایی از کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم نوشته زویا پیرزاد نویسنده زن ایرانی

زویا پیرزاد نویسنده معروف ایرانی است که با رمان‌های جریان‌سازش به معروفیت بسیاری دست یافت. یکی از آثار درخشان او چراغ ها را من خاموش می کنم نام دارد. در این بخش از سایت ادبی و هنری روزانه جملاتی از این کتاب را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

بریده‌هایی از کتاب چراغ ها را من خاموش می کنم نوشته زویا پیرزاد نویسنده زن ایرانی

خلاصه داستان رمان چراغ ها را من خاموش می کنم

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم نام رمانی ایرانی به قلم زویا پیرزاد است که توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است. این کتاب نخستین بار در سال 1380 منتشر شد و تا کنون صد شصت بار تجدید چاپ شده است.

این کتاب تا کنون چند جایزه معتبر ادبی را در ایران به خود اختصاص داده است. جایزه ادبی یلدا، جایزه بهترین رمان سال بنیاد گلشیری و جایزه کتاب سال از جمله این جوایز است.

داستان در دهه 1340 در محله بوارده آبادان رخ می‌دهد. راوی این داستان, زنی ارمنی است به نام `کلاریس آیوازیان` که در این داستان، از روابط خانوادگی خویش، فرزندان دو قلو و دنیای عاطفی آنها و از همسایه‌هایی سخن می‌گوید که اینک در آبادان ـ در خانه‌های سازمانی ـ زندگی می‌کنند. تلاش برای انس گرفتن با محیط، بن مایه دیگر این داستان است. موضوع اصلی این داستان یکنواختی زندگی یک زن خانه دار و خستگی از این روند و دل بستن به مرد همسایه ای که فکر می کند دنیای بهتری برای او به ارمغان خواهد آورد، میباشد و در موازات آن گریزی زده می شود به اوضاع سیاسی آن موقع و تفکرات اجتماعی مردم آن سالها.

زویا پیرزاد کیست؟

زویا پیرزاد کیست؟

زویا پیرزاد نویسنده ارمنی‌تبار اهل ایران است که سال 1380 با رمان چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم جوایزی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و با مجموعه داستان کوتاه طعم گس خرمالو یکی از برندگان جشنواره بیست سال ادبیات داستانی در سال 1376 و جایزه «کوریه انترناسیونال» در سال 2009 شد. وی تمام آثارش را به فرانسوی ترجمه کرده است.

زویا پیرزاد نزد عموم با رمان‌های «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» و «عادت می‌کنیم» شناخته می‌شود که بارها تجدید چاپ شده‌اند. مجموعه داستان‌های «طعم گس خرمالو»، «یک روز مانده به عید پاک» و «مثل همه عصرها» توسط نشر مرکز از این نویسنده منتشر شده‌اند. سه مجموعه داستان ذکر شده در سال‌های اخیر در یک جلد با عنوان «سه کتاب» منتشر شده است.

زویا پیرزاد نویسنده و داستان‌نویس معاصر در سال 1331 خ. (1952م) در آبادان به دنیا آمد. در همان‌جا به مدرسه رفت و در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا و شروین را به دنیا آورد. زویا پیرزاد ساکن آلمان است.

جملاتی از رمان چراغ ها را خاموش می کنم

یاد پدر افتادم که می‌گفت «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیدهٔ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»

یکی از عیب‌هایم این بود که نمی‌توانستم درجا جواب آدم‌ها را بدهم. حرف بی‌ربط که می‌شنیدم ساکت می‌ماندم.

ورِ مهربان ذهنم پرسید «تو چی می‌خواهی؟» جواب دادم «می‌خواهم چند ساعت در روز تنها باشم، می‌خواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم.» ورِ ایرادگیر مچ گرفت. «تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟»

جملاتی از رمان چراغ ها را خاموش می کنم

فاجعه هر روز اتفاق می‌افتد.

«حق با تو بود، بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»

سال‌ها بود فهمیده بودم آرتوش با مقصر شمردن هرکسی که اتفاقی برایش می‌افتد محبتش را نشان می‌دهد. هربار بچه‌ها زمین می‌خوردند یا مریض می‌شدند یا جایی‌شان درد می‌گرفت همین بساط را داشتیم. این هم که از هر فرصتی برای گوشه کنایه زدن به مادر و آلیس استفاده می‌کرد، برای این بود که مادر و آلیس هم درست همین کار را با آرتوش می‌کردند و من این وسط سال‌ها بود نقش میانجی را خوب یاد گرفته بودم.

کاش می‌شد به‌جای همهٔ این کارها که دوست نداشتم بکنم و باید می‌کردم، لم می‌دادم توی راحتی سبز و می‌فهمیدم مرد قصهٔ ساردو بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب می‌کند.

«غذای خوب و بد یعنی چی خانم وسکانیان؟ روی خوش و نیت پاک و بس! زن من نان و پنیر را هم طوری به خورد ما می‌دهد که خیال می‌کنیم چلوکباب می‌خوریم. نیت که پاک بود و لب خندان، ویتامین هم به بدن می‌رسد.»

«نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیدهٔ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»

تعریف کردم: «بالای کوهی بلند پادشاهی زندگی می‌کرد که دختر زیبایی داشت. دختر که بزرگ شد و قرار شد عروسی کند، از چهار طرف دنیا شاهزاده‌های زیادی آمدند خواستگاری دختر. پادشاه سیبی طلایی داد به دختر و گفت هر کدام از شاهزاده‌ها را که به شوهری انتخاب کردی سیب را به طرفش بینداز.» دخترها دور میز نشستند و دست زیر چانه منتظر بقیهٔ قصه نگاهم کردند. برای اولین بار فکر کردم چه بامزه که دختر شوهر انتخاب می‌کند و نه برعکس.

«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»

جملاتی از رمان چراغ ها را خاموش می کنم

باید کاری می‌کردم. باید سرم را به چیزی گرم می‌کردم که فکر نکنم.

هیچ‌وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچکدام از این ایسم‌ها و مرام‌ها و مسلک‌ها هم سر در نمی‌آورم. عوض این حرف‌ها دوست دارم کتاب بخوانم. دنیا اگر قرارست بهتر شود، که من یکی شک دارم، با سیاست‌بازی نیست

«ور رفتن با خاک و گل و گیاه را دوست دارم. تماشای بزرگ شدن چیزی که خودت کاشتی حس خوبی‌دارد، نه؟»

ما زن‌ها از صبح تا شب باید جان بکنیم که همه چیز برای شما مردها آماده باشد که به خیال خودتان دنیای بهتری بسازید. نه به فکر ما هستید، نه به فکر بچه‌ها.» گمانم پنج دقیقه‌ای “ما زن‌ها” و “شما مردها” کردم و گارنیک ساکت گوش کرد. اشکال قضیه اینجا بود که حرف‌هایم حتی به گوش خودم غیر منصفانه می‌آمد. چیزی جا انداخته بودم. مطمئن بودم یک جایی حق با من است و با این حال نمی‌دانستم چطور بگویم که به نظر نیاید نِک و نالهٔ زنی غرغروست که با شوهرش دعوا کرده. گارنیک از جا بلند شد و رفت طرف اجاق. درِ دیگ لوبیا را برداشت، بو کرد و گفت «بَه‌بَه عجب لوبیایی. توی این فکرم که اگر ما مردهای به قول تو خودخواه سعی نکنیم به قول تو دنیای بهتری بسازیم، شما زن‌ها توی این دیگ چی می‌پزید؟ تازه اگر دیگی باقی مانده باشد.»

صدایش مثل همیشه آرام بود. «می‌خواستم تشکر کنم بابت مهمانی پنجشنبه شب. خیلی زحمت دادیم. در ضمن دیشب کتابی پیدا کردم، فکر کردم شاید دوست داشته باشی. گذاشتم دوشنبه بیاورم. قرار دوشنبه که یادت نرفته؟» یک ورِ ذهن فریاد زد «بگو دوشنبه کار دارم. بگو وقت ندارم. بگو گرفتارم. بگو ـ» با عجله جواب دادم که هیچ زحمتی نبود و ممنون از کتاب و قرار یادم نرفته. گوشی را گذاشتم. دو ورِ ذهنم افتادند به جان هم.

«حالا تو که مثلاً همیشه مرتب و منظمی کجا را گرفتی؟»

تلفن زنگ زد. به ساعتم نگاه کردم و باورم نشد. آخرین بار که این‌قدر طولانی، یکنفس و بی‌وقفه کتاب خوانده بودم کی بود؟

«فاجعه هر روز اتفاق می‌افتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همین‌جا، ور دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن.» ساعتش را بست. گفت «در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همهٔ آدم‌ها.

حس کردم در جایی که هیچ انتظار نداشتم ناگهان آینه‌ای جلویم گذاشته‌اند و من توی این آینه دارم به خودم نگاه می‌کنم و خودِ توی آینه هیچ شبیه خودی که فکر می‌کردم نیست.

«از من می‌شنوی جفتشان مزخرف می‌گویند. ولی من همیشه به گارنیک می‌گویم عزیزم حق با توست. تو هم باید به آرتوش بگویی عزیزم البته که حق با توست.» غش‌غش خندید، جرعه‌ای قهوه خورد و تکیه داد به پشتی صندلی. «مردها فکر می‌کنند اگر از سیاست حرف نزنند مردِ مرد نیستند.»

جملاتی از رمان چراغ ها را خاموش می کنم

مردها فکر می‌کنند اگر از سیاست حرف نزنند مردِ مرد نیستند.

و یاد پدر افتادم که می‌گفت «نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند. می‌خواهند با عقیدهٔ خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده‌ست.»

نینا و گارنیک همیشه باهم خوب و خوش بودند و هیچ‌وقت ندیده بودم از هم دلخور باشند. یک بار که وقت قهوه خوردن حرف بحث‌های آرتوش و گارنیک شد نینا گفت «از من می‌شنوی جفتشان مزخرف می‌گویند. ولی من همیشه به گارنیک می‌گویم عزیزم حق با توست. تو هم باید به آرتوش بگویی عزیزم البته که حق با توست.» غش‌غش خندید، جرعه‌ای قهوه خورد و تکیه داد به پشتی صندلی. «مردها فکر می‌کنند اگر از سیاست حرف نزنند مردِ مرد نیستند.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *