در این مطلب روزانه مجموعه اشعار وحدت کرمانشاهی (دوبیتی، رباعیات و غزلیات) را گردآوری کرده ایم و امیدواریم این مجموعه شعر مورد پسند شما واقع گردد.
فهرست اشعار این مطلب
اشعار دوبیتی وحدت کرمانشاهی
به صدق گفتهام هر دل گواه است که دلها را به سوی دوست راه است به هر سو رو نمایی دوست آن سوست جز او را گر ببینی اشتباه است
شنو این نکته از من ای دل آگاه به جز راه رضای حق مجو راه کسی کو بر کند از ما سوا دل جهان گردد ورا بر وجه دلخواه
رباعیات وحدت کرمانشاهی
از عشق خدا گر به سرت شور و نواست از حق بنما طلب دلت هرچه که خواست با دیده حقبین بنگر خوبان را رخسار نکو آینه صنع خداست
هرچند که ذات حق نهان است ز دید در خویش خدای خویش را بتوان دید گر خانه دل تهی شود از اغیار منزلگه یار میشود بی تردید
از آنچه پسند نیست خودداری کن با صدق و خلوص خلق را یاری کن خواهی که نبینی ز کسان جز نیکی با نیک و بد خلق نکوکاری کن
ذات احدیت است از دیده نهان لیکن نبود ز چشم حقبین پنهان او واحد و فرد و لامکان است و قدیر در قبضه قدرتش بود کون و مکان
غزلیات وحدت کرمانشاهی
ای دوست مرانم ز در خویش خدا را کز پیش نرانند شهان خیل گدا را باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را از دست مده باده که این صیقل ارواح بزداید از آیینه دل زنگ ریا را زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است با دیده خودبین نتوان دید خدا را هرگز نبری راه به سر منزل الا تا مرحله پیما نشوی وادی لا را چون دور به عاشق برسد ساقی دوران در دور تسلسل فکند جام بلا را آتش به جهانی زند ار سوخته جانی بر دامن معبود زند دست دعا را طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت چون نوح برافراشت به حق دست رجا را در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید قدری نبود در بر خورشید سها را از درد منالید که مردان ره عشق با درد بسازند و نخواهند دوا را وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد از چشمه حیوان فنا آب بقا را
دل بی تو تمنا نکند کوی منا را زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را چون حسن و جمال تو بود موهبت از حق دیدار تو توجیه کند روز لقا را روشن شود از پرتو انوار حقیقت از لوح دل ار پاک کنی رنگ ریا را البته دمی منحرف از قبله نگردد هرسوی بگردانی اگر قبلهنما را شک نیست که باشد اگرت دیده حقبین هرجا نگری مینگری وجه خدا را در عاشقی و مهر و وفا بایدت ای دوست آموخت ز جانباختگان رسم وفا را از نای تو بر گوش رسد نغمه توحید چون وحدت اگر ساز کنی شور و نوا را
یا میکده را دربند این رند شرابی را یا چشم بپوش امشب مستی و خرابی را تا گرد وجودم را بر باد فنا ندهد از دست نخواهد داد این آتش آبی را یکباره پریشان کرد ما را چو پریشان کرد بر روی مهآسایش زلفین سحابی را از قهقهه بیجاست ای کبک دری کز خون شاهین کندت رنگین چنگال عقابی را رو دست بشوی از تن زان پیش که خود سازد سیلاب فنا ویران این کاخ ترابی را ای خواجه یکی گردد خود بحر و حباب آخر در دهر چه بسپاری این شکل حبابی را آهم به فلک بر شد از جور رقیب امشب تا خود چه اثر باشد این تیر شهابی را القصه مکن باور افسانه واعظ را کی گوش کند عاقل هر بانگ غرابی را بشنو سخن وحدت ای تشنه که آب آنسوست بیهوده چه پیمایی این دشت سرابی را
تا نشوئید به می دفتر دانایی را نتوان پای زدن عالم رسوایی را سرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق جای دادند به دل لاله صحرایی را آنکه سر باخت به صحرای جنون میداند که چه سوداست به سر این سر سودایی را برو از گوشهنشینان خرابات بپرس لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را دعوی عشق و شکیبا ز کجا تا به کجا عشق در هم شکند پشت شکیبایی را نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید در دل خویشتن آن دلبر هرجایی را برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را یافتم عاقبت این نکته کزو یافتهاند دلفریبان همه سرمایه زیبایی را وحدت از خاک در میکده وحدت ساخت سرمه روشنی دیده بینایی را
گردون چو زد لوای ولایت به بام ما سامان گرفت شرع پیمبر به نام ما در نعت این بس است که روحالامین پاک آرد سلام بارو رساند پیام ما ای خواجه بندگی به مقامی رساندهایم کافسر رباید از سر شاهان غلام ما ما را دوام عمر نه از دور انجم است باشد دوام دور فلک از دوام ما دردا که بی حضور می و دور جام رفت سی سال روزگار همه صبح و شام ما ساقی چو یک اشاره شد از پیر میفروش لبریز ساخت از می توحید، جام ما ما را که لعل یار به کام است و می به دور دور سپهر گو که نگردد به کام ما در آستان میکده ما را کنید خاک شاید که بوی باده رسد بر مشام ما وحدت رموز مستی و اسرار عاشقی یکسر توان شناخت ز طرز کلام ما
لبریز تا ز باده نگردید جام ما در نامه عمل ننوشتند نام ما ما خود خراب و مست شرابیم و محتسب نبود خبر ز مستی شرب مدام ما دارم هوای آنکه ز بامش پرم ولیک بنموده چین زلف کجش پای دام ما چون گشتهایم حلقه به گوش جناب عشق زیبد که ماه چارده گردد غلام ما با اینچنین تحقق آمال و وصل یار بنشسته است مرغ سعادت به بام ما ای مدعی اگر بگشایی تو چشم دل بینی شکوه عزت و جاه و مقام ما این نکته روشن است که در دور روزگار باشد صفا و صدق و محبت مرام ما وحدت بنوش باده وحدت ز دست دوست بهتر از این به دهر نباشد گمان ما
از یک خروش یا رب شب زندهدارها حاجت روا شدند هزاران هزارها یک آه سرد سوخته جانی سحر زند در خرمن وجود جهانی شرارها آری دعای نیمهشب دلشکستگان باشد کلید قفل مهمات کارها مینای می ز بند غمت میدهد نجات هان ای حکیم گفتمت این نکته بارها آب و هوای میکده از بس که سالم است بنشسته پای هر خم آن میگسارها طاق و رواق میکده هرگز تهی مباد از های و هوی عربده بادهخوارها پیغام دوست میرسدم هر زمان به گوش از نغمههای زیر و بم چنگ و تارها ساقی به یک کرشمه مستانه در ازل بربود عقل و دین و دل هوشیارها وحدت به تیر غمزه و شمشیر ناز شد بی جرم کشته بر سر کوی نگارها
ز دست عقل به رنجم بیار جام شراب بنای عقل مگر گردد از شراب خراب برو به کوی خرابات و میپرستی کن که این کلید نجات است و آن طریق صواب لطیفههای نهانی رسد به گوش دلم ز صوت بربط و آهنگ چنگ و بانگ رباب به یک تجلی حسن ازل ز بحر وجود شد آشکار هزاران هزار شکل حباب جهان و هرچه در او هست پیش اهل نظر نظیر خواب و خیال است عکس ظل تراب عجب مدار که شب تا به صبح بیدارم عجب بود که در آید به چشم عاشق خواب قرار و صبر ز عاشق مجو که نتواند به حکم عقل محال است جمع آتش و آب بیا و این من و ما را تو از میان بردار که غیر این من و ما نیست در میانه حجاب نبوده بی می و معشوق سالها وحدت به دور لاله و گل روزگار عهد شباب
هر دلی کز تو شود غمزده، آن دل شاد است هر بنایی که خراب از تو شود آباد است ره به ویرانه عشق آر و برو در بر بند عقل را خانه تعمیر، که بی بنیاد است کمر بندگی عشق نبندد به میان مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است من اگر رندم و بدنام برو خرده مگیر زانکه هر خوب بدی از ادب استاد است پنجه در پنجه تقدیر نشاید افکند چون که بازوی فلک سختتر از فولاد است دامن دشت گر از ناله مجنون خالیست کمر کوه پر از زمزمه فرهاد است پیش سجادهنشینان خبر از باده مگوی زاهد و ترک ریا غایت استبعاد است دل دیوانه نصیحت نپذیرد هیهات چه توان کرد که این فطری و مادرزاد است جنت و کوثر و طوبی تو و وحدت همه اوست که رخش جنت و لب کوثر و قد شمشاد است
بر آنکه مرید می و معشوقه و جام است جز دوست نعیم دو جهان جمله حرام است ترک سر و جان گیر پس آنگاه بیاسای آری سفر عشق همین یک دو سه گام است از اول این بادیه تا کعبه مقصود دیدیم و گذشتیم از او چار مقام است چون طالب و مطلوب و طلب هر سه یکی شد هنگام وصال است دگر سیر تمام است هر خواجه که در بندگی عشق کمر بست کی دفع کند ننگ و کجا طالب نام است معلوم شود عاقبت از رنج ره عشق کاین همسفران پخته کدام است و که خام است هشدار که زاهد نزند راه تو ای دوست تحت الحنک و سبحه او دانه و دام است وحدت عجبی نیست که در بحر محبت گر بنده شود خواجه اگر شاه غلام است
تا سر زلف پریشان تو چین در چین است زیر هر چینی از آن جای دل غمگین است بی مه روی بتان شب همه شب تا به سحر دامن و دیدهام از اشک پر از پروین است مکن از عشق بتان منع مرا ای ناصح که مرا عشق بتان رسم و ره دیرین است شیوه کوهکنی شیوه فرهاد بود صفت حسنفروشی صفت شیرین است باغ حسن تو چه باغیست که پیوسته در او سنبل و نرگس و ریحان و گل و نسرین است عاشق ار خواب سلامت نکند نیست عجب عشق را درد بود بستر و غم بالین است وحدت از صومعه گر رخت به میخانه کشید عارف حقنگر و رند حقیقتبین است
می ناچشیده حالت مستانت آرزوست؟ روسوا نگشته حلقه زلفانت آزوست؟ ناورده رو به مقصد و ننهاده پا به راه قرب مقام و قطع بیابانت آرزوست؟ یوسف صفت نگشته به زندان غم اسیر شاهی مصر و ماهی کنعانت آرزوست؟ نگشوده لب دمی به دعا با حضور قلب چون عاشقان حق دل سوزانت آرزوست؟ احیا نکرده ارضی و بذری نکاشته در باغ زندگی گل و ریحانت آرزوست؟ سامان به کس نداده به دوران زندگی از گردش زمان سر و سامانت آرزوست؟ وحدت به پیشگاه حق از مور کمتری غافل ز خویش فر سلیمانت آرزوست؟
دوشینه سخن از خم آن زلف دوتا رفت دل بسته او گشت و روان از بر ما رفت گویند جدایی نبود سخت ولیکن بر ما ز فراق تو چه گویم که چهها رفت طوفان تنوری که از او مانده اثرها آن خون دلی بود که از دیده ما رفت از آمدن و رفتن دلبر عجبی نیست از راه وفا آمد و از راه جفا رفت بودش لب لعل تو تمناگه رفتن چونان که سکندر ز پی آب بقا رفت تا لب بنهد بر لب بلقیس سلیمان هدهد چو صبا بیخبر از او به سبا رفت زاهد سوی میخانه شو و صومعه بگذار تا خلق نگویند که از روی ریا رفت می خوردن ما روز ازل خود بنوشتند هان بر قلم صنع مپندار خطا رفت مجنون صفت ار شد به سر کوی خرابات وحدت به گمانم که هم از راه دعا رفت
دلی که در خم آن زلف تابدار افتاد چو شبروان سر و کارش به شام تار افتاد هوا عبیر فشان شد مگر گذار صبا به زیر حلقه آن زلف مشگبار افتاد به دام زلف تو تنها نه من گرفتارم در این کمند بلا همچو من هزار افتاد دگر نه پای طلب دارم و نه دست سبب که آن بماند ز رفتار و این ز کار افتاد فغان و ناله برآمد ز بلبلان چمن به باغ دامن گل چون به دست خار افتاد هوای طوبیم از سر برفت خواجه، مرا به سر چو سایه آن سرو جویبار افتاد ز دست شاهد شیرین زبان شکر لب به کام طبع می تلخ خوشگوار افتاد کسی که عشق نورزید و ذوق مینچشید در این زمانه عزیزان ز چشم یار افتاد مگوی نکته توحید را به کس وحدت که راه هرکس از این نکته سوی دار افتاد
پیش تیر نگهش سینه سپر خواهم کرد بهر ابروی کجش فکر دگر خواهم کرد نکند گر نظری بر دل سودازدهام ملک دل را ز غمش زیر و زبر خواهم کرد یا که دیوانه صفت گیرم از آن دلبر کام یا که از عشق و جنون صرف نظر خواهم کرد گرچه ره دور و در این راه خطر بسیار است به سویش با سر پرشور سفر خواهم کرد گر بخواهد که به کویش برسد پای رقیب ره بر او بسته و ایجاد خطر خواهم کرد تا که گهگاه شوم بهرهور از بوی عُقار بر در میکده گهگاه گذر خواهم کرد میدهم جان به تمنای وصالش وحدت هان مپندار در این باره ضرر خواهم کرد
ترک من از خانه بیحجاب برآمد ماه صفت از دل سحاب برآمد عاقبتم شد وصال دوست میسر دیده بختم دگر ز خواب برآمد عشق ندانم چه حالت است که از وی ساحت دریا به اضطراب برآمد لوح چو پذرفت نام عشق، دل و جان در بر گردون به پیچ و تاب برآمد این همه شور محبت است که هر دم بانگ نی و ناله رباب برآمد می به قدح ریخت از گلوی صراحی صبح بخندید و آفتاب برآمد تربت منصور چون رسید به دریا نقش انا الحق ز موج آب برآمد بحر حقیقت نمود جنبشی از خویش موج پدید آمد و حباب برآمد شاهد مقصود وحدت از رخ زیبا پرده برافکند و بی نقاب برآمد
تا زنگ سیه ز آینه دل نزداید عکس رخ دلدار در او خوش ننماید در طرف چمن گر نکند جلوه رخ دوست بر برگ گلی این همه بلبل نسراید نور ازلی گر ندمد از رخ لیلی از گردش چشمی دل مجنون نرباید هر کو نکند بندگی پیر خرابات بر روی دلش جان در معنی نگشاید ای غمزده تریاق محبت به کف آور تا زهر غم دهر تو را جان نگزاید آیین طریقت به حقیقت به جز این نیست کز شادی و غم راحت و رنجت نفزاید این بار امانت که شده قسمت وحدت بر پشت فلک گر نهد البته خم آید
دیوانه کرده است مرا عشق روی یار از تن ربوده تاب و توان و ز دل قرار هر ملک دل که لشکر عشقش خراب کرد بیرون کشید عقل و ادب رخت از آن دیار جانهای پاک بر سر دار فنا شدند تا زین میانه سر انا الحق شد آشکار ای شیخ پا به حلقه دیوانگان منه با محرمان حضرت سلطان تو را چه کار از صدق سر به پای خراباتیان بنه در کوی فقر دامن دولت به دست آر البته جلوهگاه جمال خدا شود آیینه دلی که شود پاک از غبار وحدت خموش باش که در مکتب جنون حل گشته است مسئله جبر و اختیار
هرکه آئین حقیقت نشناسد ز مجاز در سراپرده رندان نشود محرم راز یا که بیهوده مران نام محبت به زبان یا چو پروانه بسوز از غم و با درد بساز مگذارید قدم بیهده در وادی عشق کاندر این مرحله بسیار نشیب است و فراز آنقدر حلقه زنم بر در میخانه عشق تا کند صاحب میخانه به رویم در باز دم غنیمت بود ای دوست در این دم زیرا آنچه از عمر ز کف رفت دگر ناید باز هرکه شد معتکف اندر حرم کعبه دل حاش لله که شود معتکف کوی مجاز بهتر از جنت و حور است همانا وحدت وصل دلدار و لب جوی و می و نغمه ساز
آنکه هر دم زندم ناوک غم بر دل ریش زود باشد که پشیمان شود از کرده خویش بشنو این نکته که در مذهب رندان کفر است رندی و عاشقی و آگهی از مذهب و کیش جلوهگاه نظر شاهد غیبند همه کعبه زاهد و کوی صنم و دیر کشیش به نگاهی که کند دیده دل از دست مده سفر وادی عشق است و خطرها در پیش دل شد از هجر تو بیمار و نگفتم به طبیب زانکه بیمار ره عشق ندارد تشویش از کم و بیش ره عشق میندیش که نیست عاشقان را به دل اندیشه ره از کم و بیش ای دل این پند حکیمانه شنو از وحدت خاطری ریش مکن تا نشوی زار و پریش
آنکه ناید به دلش رحم ز بیماری دل کی به یاد آیدش از حال گرفتاری دل بس که دل بر سر دل ریختهای دل به رهش که تو را نیست دگر راه ز بسیاری دل غیر عناب لب و نار رخ و سیب ز نخ نکند هیچ علاج دل و بیماری دل دل ز بیداد تو خون گشت و به دل عرضه نکرد آن جفای تو و آن رحم و وفاداری دل دیده را زآن سبب ای دوست به جان دارم دوست بود آیا که شب هجر کند یاری دل دل ندیدم مگر اندر سر زلفین نگار رو به هرجا که نمودم ز طلبکاری دل وحدتا بس که کند مویه و زاری دل زار مردمان را همه زار است دل از زاری دل
تا چند سرگران ز مدار جهان شوم تا چند از مدار جهان سرگران شوم در بین ما و دوست به جز خود حجاب نیست آن به که بگذرم ز خود و از میان شوم زندان تن گذارم و این خاکدان دون در اوج عرش یوسف کنعان جان شوم از خاکیان و صحبت ایشان دلم گرفت یک چند نیز همنفس قدسیان شوم با طایران گلشن قرب جلال دوست این دامگه گذارم و همآشیان شوم سودی نبخشدم سخن واعظ و فقیه تا چند سال و مه ز پی این و آن شوم آن به که نشنوم سخن این و آن به گوش وز چاکران حلقه پیر مغان شوم شاید بدین سبب کندم بخت یاوری در بزم دوست محرم راز نهان شوم وحدت حبیب گر بخرامد به باغ حسن با گوهر سخن به رهش درفشان شوم
منت خدای را که خدا را شناختیم در ملک دل لوای طرب برفراختیم از جان شدیم بر در دل حلقهسان مقیم تا راه و رسم منزل جانان شناختیم راضی ز جان و دل به رضای خدا شدیم با خوب و زشت و نیک و بد خلق ساختیم ای خواجه ما به همرهی عشق سالها مردانهوار بر سپه عقل تاختیم رستیم خود ز ششدر این چرخ مهرهباز تا نرد عشق از دل و جان با تو باختیم زر شد ز کیمیای تو ما را مس وجود تن را به نار عشق تو یکجا گداختیم وحدت ز یمن عشق به شاهی رسیدهایم یعنی گدای درگه شاهان نواختیم
دی مغبچهای گفت که ما مظهر یاریم سر تا به قدم آینه روی نگاریم ما نقطه پرگار وجودیم ولیکن گاهی به میان اندر و گاهی به کناریم ما سر انالحق به جهان فاش نمودیم منصورصفت رقصکنان بر سر داریم ما بار به سر منزل مقصود رساندیم ای خواجه دگر اشتر بگسسته مهاریم در هیچ قطاری دگر ای قافلهسالار ما را نتوان یافت که بیرون ز قطاریم تا باد به هم بر زند آن زلف پریشان آشفته و سرگشته و بیصبر و قراریم تا در چمن حسن گل روی تو بشکفت شوریده و شیدا و پریشان چو هزاریم چون در نظر دوست عزیزیم غمی نیست هرچند که در چشم خلایق همه خواریم وحدت صفت از نشأ صهبای محبت مستیم ولی بیخبر از رنج خماریم
خیز و رو آور به معراج یقین بی براق و رفرف و روحالامین نیستی معراج مردان خداست نیست معراج حقیقت غیر از این سرنوشت عاشقان یکسر بلاست عشق شد با درد و با محنت قرین در حقیقت جمع آب و آتش است لاف عشق و آگهی از کفر و دین دست زن بر دامن دیوانگی دور کن از خویش عقل دوربین دیده خودبین خدابین کی شود گفتمت رمزی برو خود را مبین دل در آن چاه زنخدان پا نهاد شد فلاطون محبت خمنشین عاشق آن باشد که نشناسد ز هم جنگ و صلح و لطف و قهر و مهر و کین بی تو باشد عاشقان را صبح و شام ناله جانسوز و آه آتشین
به عقل غره مشو تند پا منه در راه بگیر دامن صبر و ز عشق همت خواه عیان در آینه کائنات حق بینید اگر به چشم حقیقت در او کنید نگاه به غیر پیر خرابات و ساکنان درش ز اصل نکته توحید کس نشد آگاه رسد به مرتبهای خواجه پایه توحید که عین شرک بود لا اله الا الله گر آفتاب حقیقت بتابدت در دل دمد ز مشرق جانت هزار کوکب و ماه ز روی زرد و لب خشک و چشم تر پیداست نشان عشق چه حاجت به شاهد است و گواه به کیش اهل حقیقت جز این گناهی نیست که پیش رحمت عامش برند نام گناه مگر به یاری عشق ای حکیم، ور نه به عقل کسی نیافته بر حل این معما راه چرا مقیم حرم گشت شیخ جامه سفید شد از چه معتکف دیر رند نامه سیاه گرت هواست که بر سر نهند افسر عشق گدائی در میخانه کن چو وحدت شاه
رخی چو لاله و زلفی چو مشک تر داری لبی چو غنچه دهانی پر از شکر داری ز تنگی دهن غنچه عقل حیران است ولی ز غنچه دهانی تو تنگتر داری تو را که گوش به نای نی است و نغمه چنگ چسان ز ناله شبهای من خبر داری به دست هجر سپردی مگر عنان وصال که رنگ زرد و لب خشک و چشم تر داری به راه عشق سبکبار باش کاندر پیش هزار وادی پر خوف و پر خطر داری چو سالکان طریقت به کوی عشق درآی به دل اگر نه غم از ترک پا و سر داری به امر دوست اگر سر نهی به حکم قضا برون ز عالم جان عالمی دگر داری
ز نام بهره نبردیم غیر بدنامی ز کام صرفه نبردیم غیر ناکامی شکست شیشه تقوی ز سنگ رسوایی گسست سجه طاعت به دست بدنامی بیار باده که این آتش سلامتسوز برون کند ز تن مرد علت خامی مپرس جز ز خراباتیان بی سر و پا رموز عاشقی و مستی و می آشامی زبان عشق زبانیست که اهل دل دانند نه تازی است و نه هندی نه فارس نه شامی ز دست عشق روان گیر جام جمشیدی به پای عقل درافکن کمند بهرامی گل اناالحق و سبحانی ای عزیز هنوز دمد ز تربت منصور و شیخ بسطامی به قصد قتل دلم ترک چشم مخمورش نمود تکیه بر آن ابروان صمصامی بپوش چشم دل از غیر دوست وحدتوار به گوش هوش شنو نکتههای الهامی
صحبت دوستان روحانی خوشتر از حشمت سلیمانی جان جانها و روح ارواح است لعل ساقی و راح ریحانی با گدایان کوی عشق مگوی سخن از تاج و تخت سلطانی بگذر از عقل و دین که در ره عشق کافری بهتر از مسلمانی حلقه کن گیسوی پریشان را وارهان جمعی از پریشانی خیز و ملک بقا به دست آور پشت پا زن به عالم فانی تا رسد بر سریر مصر وجود آخر از چاه ماه کنعانی بلبل از فیض عشق گل آموخت آن سخنسنجی و نواخانی بی تو خون باردم ز دیده که نیست عاشقان را جز این گلافشانی وقت آن شد که بایزید آسا بر فرازم لوای سبحانی تا شوم مست و پرده بردارم یک سر از رازهای پنهانی فاش منصوروار بر سر دار میسرایم اناالحق ار دانی در دبستان عشق او آموخت وحدت این درس و مشق حیرانی
به من فرمود پیر راه بینی مسیح آسا دمی خلوت گزینی که از جهل چهل سالت رهاند اگر با دل نشینی اربعینی نباشد ای پسر صاحبدلان را به جز دل در دل شبها قرینی شبان وادی دل صد هزارش ید بیضا بود در آستینی سلیمان حشمتان ملک عرفان کجا باشند محتاج نگینی بنازم ملک درویشی که آنجا بود قارون گدای خوشهچینی مگو این کافر است و آن مسلمان که در وحدت نباشد کفر و دینی عجب نبود اگر با دشمن و دوست نباشد عاشقان را مهر و کینی خدا را سر حکمت را مگویید مگر با چون فلاطون خم نشینی نروید لاله از هر کوهساری نخیزد سبزه از هر سرزمینی برو وحدت اگر ز اهل نیازی بکش پیوسته ناز نازنینی