فوت مادربزرگ یکی از بدترین مصیبتهای زندگی است. بسیاری از عزیزان این فقدان بزرگ را با به اشتراکگذاری متنی در فضای مجازی به خود و دیگر بازماندگان تسلیت میگویند. در این بخش از سایت ادبی روزانه ما نیز چندین متن استوری فوت مادربزرگ را برای شما دوستان قرار دادهایم. با ما باشید.
متن استوری فوت مادربزرگ
فهرست مطالب
در باز شد
حیاط خانه مادربزرگ
آب تنی هندوانه
در حوض فیروزه ای
بوی نم کاهگل ایوان
و غُل غُل سماور
بر تخت چوبی روی حوض
دراز میکشم
مست بوی رزی سرخ
دهانم پر از طعم گس آسمان
مادربزرگ لاغر تر از همیشه
خوابیده بر تختی
که بوی درد میدهد
کاش باشی و بتوان شامه پر کرد از بوی تو،
ای شب بوی شبهای بی بوی من
کجایی ای منِ من؟
کجایی ای من تا جانی دوباره بخشی این من را؟
بی تو این من تهی است، هیچ است و پوچ
با تو این من، من است
آری با تو ای مادر بزرگم…
ﺩﻟﻢ مادربزرگ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
و ﺑﻮﯼ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺵ
ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﭼﺮﺧﺶ ﭼﺮﺥ ﺧﯿﺎﻃﯽ ﺍﺵ ﮐﻪ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺩﻭﺧﺖ
ﺩﻟﻢ مادربزرگ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﺎ ﻋﻄﺮ ﯾﺎﺱ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﮐﻨﺪ
ﺩﻟﻢ مادربزرگ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ
ﻻﻻﯾﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﯽ ﭘﺮﺍﻧﺪ
ﺩﻟﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻗﺎﻣﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ
ﺩﻟﻢ مادربزرگ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ.
مادربزرگ مادر بزرگ کجایی
نگو که توی خواب قصه هایی
چشمای ما به راه تو نشسته
تو این هزارو یک شب جدایی
مادر بزرگ عزیز و دوست داشتنی ام بار سفر بست
و در عروجی ناباورانه سبکبال از خاک به افلاک پر گشود
و ما را در موج سهمگینی از مصیبت و اندوه فرو برد.
مادربزرگ عزیزم خیلی دلتنگم، دلتنگ..
وداع با تو برایم سخت ترین لحظه بود
و هنوز هم چهره آرامت
نقش ذهن خسته ی من است …
مادر بزرگ
که خدا نور به قبرش بباره می گفت:
عاشق که باشی هرگز نخواهی مرد
اما، خودش مرد
چه پارادوکس بزرگیست عشق!
وقتی بجای کلاغ در آن بازی کودکانه گفتم:
مامان بزرگ پـر؛
خندیدی و گفتی: من که پر ندارم!
بزرگ تر که شدم فهمیدم، تو هم پر داشتی…
پنجشنبه است و
دوباره دلم
برای کسانی که ندارمشان تنگ است.
پنجشنبه است و
چقدر جای خالی مادر بزرگ عزیزم را
زیاد احساس میکنیم.
هرروز
دلتنگی بیشتر میشود…
ای کاش بودی
مامان بزرگ،
هیچ وقت مهربونیات یادم نمیره
عکس نوشته نبود مادربزرگ برای استوری
زمین بایر دل را نهال عشق می کارم
به پایش هر شب و هرروز سیل اشک می بارم
از آن سرمست یک روزی درختی می شود سرسبز
که بر آن حک کنم مادربزرگ همیشه دوستت دارم
مادربزرگ، تو رُ خدا ، یه بار دیگه قصه بگو
واسه دلتنگی ِ دلم، رَسا و آهسته بگو
تو عاشقای بی ریاء، اونی که سَرفرازه باش
مادربزرگ، تو راوی ِ، حکایت های تازه باش
تک تک قصه های مادربزرگ به حقیقت پیوست!
او راست می گفت:
همیشه “یک بود یکی نبود”
گــــاهی “رسیدن به هم قسمت نیست”
“بالا رفتیم ماست بود” “بودنمان راست بود”
“پایین آمدیم دوغ بود” “عشق همش دروغ بود”
نمی دانم آن پیر زن
این روزها را ازکجا دیده بود؟
تو ای مادربزرگ من کجا رفتی دلم تنگ است
دگر لبهای خشکم را به روی خنده خواهم بست
دلم میخواهد ای مهرو به سویت پربگیرم من
کنار قبر تو امروز همین حالا بمیرم من
باز واسهء مادربزرگ، تنگه دلم، تنگه دلم!
تحمّلم سر اومده، فِک نکن از سنگه دلم!
میخوام به یادِ اون عزیز، پلکامُ رو هم بذارم
تا لحظهء دیدن ِ اون، دردُ بی مَرهَم بذارم
چشم من بیا من رو یاری بکن
گونههام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد
روحت شاد مادربزرگ خوبم
متن دلتنگی مادربزرگ برای استوری
میدونی دلتنگی یعنی چی؟
دلتنگی یعنی این که بشینی به خاطراتت با مادر بزرگت فکر کنی
اونوقت یه لبخند بیاد رو لبت ولی چند لحظه بعد…
شوری اشک های لعنتی، شیرینی اون خاطره ها رو از یادت ببرند.
دلم هوس بوییدن عطر چادر رنگی اش را وقتی که به نماز می ایستاد کرده. آنقدر در آن چادر نماز می درخشید که گویی خدا فرشته ای روی زمین آفریده و حالا او به نماز ایستاده است. حالا او برای همیشه به پیش خدا رفته و نمی داند که نوه اش نمی تواند غم دوری مادربزرگش را تحمل کند. مادربزرگ جان، برای رفتنت کمی زود بود. دل نوه ات آنقدر بزرگ نیست که بتواند غم دوری تو را در آن جای دهد، قلب او آنقدر قوی نیست که بتواند غم از دست دادن تو را تحمل کند.
مادربزرگم، آرام بگیر، حالا پیش خدایی، حالا دیگر نه دردی مانده و نه غمی، فقط خودت هستی و خدا. یادت می آید چقدر آرزوی سفر مکه را داشتی؟ به یاد داری چقدر دوست داشتی خانه خدا را زیارت کنی؟ حالا به تو تبریک می گویم چرا که برای همیشه به پیش خدا رفته ای. اما مادربزرگ جان، این سفر تو ابدیست، به من بگو ما چگونه فراق تو را تحمل کنیم؟ چگونه باور کنیم که حالا تو شده ای جزوی از خاطرات گذشته ما و دیگر نمی توانیم روی مهربانت را ببینیم و دستان زحمت کشت را ببوسیم؟
لمس دوباره دستانت آرزوست…
کاش بودی سرم را روی شانه هایت می گذاشتم و می بوسیدمت
وقتی بودی آن قدر بزرگ نبودم
وقتی هم که رفتی بزرگ نشدم
دستهایم سرد است
کاش بودی دستم را می گرفتی
کجایی؟
شنیدم بهشت هم برایت کم است
خوش به حالت
کاش من را هم میبردی
دلم برایت تنگ است
همیشه عاشقت هستم
شب ها به خوابم بیا مثل هر شب
دوستت دارم مادربزرگ روحت شاد
موی سپید و کمر خمیده ات
حکایت از پیری وجودت دارد
ولی دلت زنده است و امیدوار از پیمودن موفقیت آمیز راه های پرپیچ و خم زندگی
تمام دنیای کودکی ام در خانه او گذشت، مادر بزرگم را می گویم. وقتی به خانه اش می رفتیم همیشه با گی و میوه هایش از ما پذیرایی می کرد. خانه او برای ما رویا شده بود، خانه او مانند آرزویی بود که هر هفته برآورده میشد. ما به آنجا می رفتیم و با مهربانی های او دنیای کودکانه مان را سپری می کردیم. اما حالا او سفر کرده، حالا او خود به منزلگاه ابدی اش رفته، جایی که نزد خداست. حالا قرار است خدا پاداش تمام مهربانی هایش به ما را بدهد، حالا او پیش خداست و خدا قرار است نقش همیشگی او در دنیا را که برای ما ایفا میکرد برایش بازی کند.