مجموعه شعر افسردگی و اشعار نا امیدی
فهرست مطالب
در این مطلب شعر افسردگی و اشعار زیبا درباره نا امیدی از شاعران مختلف را گردآوری کرده ایم. در ادامه شعر نو، شعر کهن و اشعار معاصر درباره افسرده شدن، ناراحتی، گوشه گیری و حس غم را ارائه کرده ایم با ما همراه باشید.
ای تیرگی زلف توام دین افروز وی روشنی روی توام راه آموز من در شبم از تو روز میخواهم، روز و افسرده ام از تو سوز میخواهم، سوز عطار نیشابوری
او ز سرماها و برف افسرده بود زنده بود و شکل مرده مینمود مولانا
دلی افسرده دارم سخت بی نور چراغی زو به غایت روشنی دور بده گرمی دل افسردهام را فروزان کن چراغ مردهام را وحشی بافقی
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها گفتم می مینخورم پیش تو شاها داد می معرفتش آن شکرستان مست شدم برد مرا تا به کجاها از طرفی روح امین آمد پنهان پیش دویدم که ببین کار و کیاها گفتم ای سر خدا روی نهان کن شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها گوید افسرده شدی بینظر ما پیشتر آ تا بزند بر تو هواها گوید کان لطف تو کو ای همه خوبی بنده خود را بنما بندگشاها گوید نی تازه شوی هیچ مخور غم تازهتر از نرگس و گل وقت صباها گویم ای داده دوا هر دو جهان را نیست مرا جز لب تو جان دواها میوه هر شاخ و شجر هست گوایش روی چو زر و اشک مرا هست گواها مولانا
ترا باد خزان پژمرده دارد مرا هجران تو افسرده دارد مبادا روز ما را روشنائی شب وصل ترا روز جدائی عطار نیشابوری
روز و شب از درد این افسردهام می ندانم زندهام یا مردهام آنچه بر من رفت از ظلم و فساد در بدل خواهند از ننگم معاد عطار نیشابوری
افسردهام چنان که اگر آه سرد من بر دوزخ افکند گذراند ازدش زتاب اما خوشم که اخگر خس پوش دل ز غیب میآید از خجسته نسیمی به التهاب محتشم کاشانی
چرا باید چنین افسرده بودن به صبح زندگانی مرده بودن ببینی، گر برون آئی یکی روز تجلی های مهر عالم افروز پروین اعتصامی
خامش منشین، سخن همی گوی افسرده مباش، خوش همی خند ملک الشعرای بهار
من زنومیدی چنین افسردهام خفته در خاکی و خاکی خوردهام عطار نیشابوری
گوید که افسرده شدی بیمن و پژمرده شدی پیشتر آ تا بزند بر تو هوای دل من! مولانا
آنک از باده جان گوش و سرش گرم نشد سرد و افسرده میان صف مستان چه کند؟ مولانا
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت خام طبعان همچنان افسردهاند سعدی
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟ عالم پر از خروش و صدای دل منست لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل اوحدی
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست وحشی بافقی
آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را خوبرویان جهان بنده به جانند او را دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز جای آنست که بر دیده نشانند او را دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب پاکبازان جهان بنده از آنند او را گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی از کف من به جهانی نجهانند او را نیست بیمصلحتی از بر او دوری من برمیدم ز برش، تا نرمانند او را قیمت قامت او را من بیدل دانم ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟ ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان بندهٔ تست، نام که خوانند او را اوحدی
هرکه افسرده عشق است از او ناید هیچ عشق پیری ست که او بخت جوان می بخشد دم به دم بشنو تا با تو چه می گوید عشق نقد توفیر دهد نسیه زیان می بخشد حکیم نزاری
شعر نو افسرده شدن
شاخه ها پژمرده است سنگ ها افسرده است رود می نالد جغد می خواند غم بیاویخته با رنگ غروب می تراود ز لبم قصه سرد: دلم افسرده در این تنگ غروب. “سهراب سپهری”
یک عصر پائیزیِ بدون تو را نفس می کشم! گره می زنم به خاطراتم یادت را… طعم گسِ چای، دست نخورده می ماند کتاب می خوانم قدم میزنم راه می روم گذشته های دورم را به خطِ قرمز می رسم… بلند میشوم قد میکشم به یک باره ، فرو میریزم تمام تورا… و من افسرده ترین شادِ جهانم…
این روزها، نیمکتی افسرده ام – در پارکی خلوت – که زمزمه های عاشقانه به گوشم نمی خورد!
قلب افسرده ام را به تو می سپارم تا ابر تیره ی حزن را از آسمان زندگی ام کنار بزنی نغمه ی امید سر دهی و شمع حیاتم را با آتش عشق فروغی تازه بخشی……
اشعار معاصر افسردگی و نا امید شدن از زندگی
چون درختان خزان حال دلم افسرده است برگ برگ خاطرات ِ عاشقی پژمرده است باغ گل بودم به هنگام بهار فصل ها کوچ بی هنگام تو قلب مرا آزرده است همچنان برگ درختان خزان بی خانه ام باد سرد سرنوشتم برگ و بارم برده است ابرهای دیده ام گریان تر از چشم یتیم بس که از اندوه و درد بی کسی غم خورده است خسته ام از انتظار و از سکوت و فاصله بیت بیت شعر من از دوری ات دلمرده است بی تو ای آرام جانم ،پر ز آشوب ِ تبم سینه ام راهی به جز قلب تو را نسپرده …
افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست افسرده آن دلی ست که از هم نفس گرفت…
دلم خون شد از این افسرده پاییز از این افسرده پاییز غم انگیز غروبی سخت محنت بار دارد همه درد است و با دل کار دارد…
هان ای بهار خسته که از راه های دور موج صدای پای تو می آیدم به گوش وز پشت بیشه های بلورین صبحدم رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش برگرد ای مسافر گم کرده راه خویش از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد اینجا میا… میا… تو هم افسرده می شوی در پنجه ستمگر این شامگاه سرد. …..