جملات آلیس میلر را در این بخش از سایت روزانه برای شما قرار دادهایم. آلیس میلر یک روانشناس، روانکاو و فیلسوف سوئیسی با اصلیت لهستانی-یهودی بود که به خاطر کتبش در زمینه کودکآزاری والدین که به چند زبان مختلف ترجمه شدهاست، مورد توجه بودهاست. دیگر کتاب مفید او که به فارسی نیز ترجمه شده است “بدن هرگز دروغ نمیگوید” نام دارد.
متن های روانشناسی از آلیس میلر
فهرست مطالب
بلوغ واقعی یعنی انکار نکردن واقعیت. یعنی فهمیدن رنج های فروخورده و پذیرش آگاهانه و درک کردن داستان ذخیره شده در بدن به جای سرکوب آن. اینکه پس از بلوغ واقعی، ارتباط با والدین میتواند حفظ شود یا خیر، بستگی به شرایط هر فرد دارد. آنچه مطلقاً ضروری است، پایان دادن به وابستگی مخربی است که فرد با والدین درونیشدهٔ دوران کودکیاش دارد. این وابستگی، اگرچه نامش را عشق میگذاریم، بیشک هرگز شایستهٔ این نام نیست و از ترکیبات مختلفی تشکیل شده است مانند قدردانی، دلسوزی، توقع، انکار، توهم، اطاعت و ترس از تنبیه شدن.
گذشته هرگز محو نمیشود و تا زمانی که فرد آزارهای دوران گذشته را انکار میکند، نمیتواند با آن کنار بیاید. بنابراین، تلاشهای یک دیکتاتور برای رسیدن به این هدف محکوم به شکست است. تکرار، بیاختیار، همیشه خود را تحمیل میکند. بنابراین، تعداد بیشماری از قربانیان مجبور به پرداخت بهای آن میشوند.
نظام اخلاقی به ما میگوید باید چه کار کنیم و چه کار نکنیم، ولی نمیگوید باید چه احساسی داشته باشیم. احساسات اصیل، نه بهزور تولید میشود و نه از بین میرود. ما فقط میتوانیم آنها را سرکوب کنیم و خودمان را فریب دهیم و بدنمان را گول بزنیم.
از آنجا که او هرگز نمیخواست من خود واقعیام باشم، مجبور بودم همیشه احساسات واقعیام را از او پنهان کنم.
وقتی خاطرات کودکی را به یاد نمیآوری، مثل این است که محکومی جعبهای بزرگ را با خود حمل کنی، بیاینکه بدانی درون آن چیست. و هر قدر بزرگتر میشوی، جعبه سنگینتر میشود و تو هر لحظه بیقرارتر میشوی تا سرانجام بازش کنی. یوریک بِکِر
بچههایی که مورد بدرفتاری قرار میگیرند و بنابراین هیچگاه بزرگ نمیشوند، در تمام طول عمرشان تلاش میکنند قدر “خصوصیات خوب” شکنجهگرانشان را بدانند و همیشه به این تلاش، دل میبندند.
جملات فلسفی عمیق
وضع سلامت داستایفسکی بهشدت نابسامان بود. از بیخوابی مزمن رنج میبرد و شبها کابوسهای وحشتناک میدید. و میتوانیم فرض کنیم که این آسیبهای دوران کودکی او بود که خود را در بیماریها و کابوسها بروز میداد؛ بدون اینکه او از این واقعیت آگاه باشد. نیز میدانیم که داستایفسکی سالها از حملههای صرع رنج میبرد. اما زندگینامهنویسان خیلی کم یا اصلاً اشارهای به این مسأله نمیکنند که ممکن است رابطهای بین این حملهها و زندگی پرآسیب دوران کودکی او باشد. این زندگینامهنویسان میل شدید او را به داشتن سرنوشتی مهربانانهتر نیز نادیده میگیرند که بهروشنی در اعتیاد او به بازی رولت نمایان بود. همسرش اگرچه به او کمک کرد بر اعتیادش غلبه کند، نتوانست بهعنوان شاهدی آگاه برای او عمل کند، زیرا در آن زمان اتهام زدن به پدر خود، کاری نکوهیدهتر از امروز به شمار میرفت.
کتک زدن بچههای کوچک، شکلی از آزار است که یقیناً عواقب شدید و در برخی مواقع اثرات مادامالعمر بهجا میگذارد. خشونت علیه کودکان، در بدن آنها ذخیره میشود و بعدها در بزرگسالی بر سر دیگران، یا حتی ملتهای دیگر، تلافی میگردد. از سوی دیگر، کودک آزاردیده این خشونت را به خودش برمیگرداند که به افسردگی، اعتیاد به مواد، بیماریهای جدی، خودکشی یا مرگ زودهنگام منجر میشود.
هر جا بتوانند ترس و نگرانی و ناامنی دوران کودکیشان را با کمک قدرت خارجی، کنار بزنند، از این الگوها استفاده میکنند. اینگونه است که دیکتاتورها متولد میشوند: اینها افرادی هستند که نگرش تحقیرآمیز ریشهداری به دیگران دارند، افرادی که هرگز در کودکی محترم شمرده نشدهاند. و بنابراین تمام تلاش خود را به کار میگیرند تا در بزرگسالی به کمک دم و دستگاه عظیمیکه برای قبضهٔ قدرت بنا کردهاند، احترام دیگران را جلب کنند.
به نظر میرسد افرادی که طی سالهای اولیهٔ زندگی آسیب جدی به بدنشان وارد میشود، خود را درون غاری در اعماق وجودشان محصور میکنند تا در آن بتوانند تنها با خدا حرف بزنند. این افراد، تمام مسئولیت خود را به خدا محول میکنند و بهدقت، از تمام دستورات کلیسا پیروی میکنند تا مبادا “خداوند مهربان” به سبب هرگونه گناه یا غفلت، آنها را مجازات کند.
بدن، بهای این از خودگذشتگی را میپردازد.
متن روانشناسانه از آلیس میلر
خودِ روشهای درمانی هم معمولاً زیر سیطرهٔ فرمان چهارم هستند.
بیماریهای مهلک، مرگ زودرس و خودکشی از نتایج طبیعی تسلیم شدن در برابر قوانینی است که اخلاق مینامیم. این نوع قوانین اخلاقی، در واقع زندگی و شخصیت واقعی ما را سرکوب میکند. تا زمانی که ما برای این قوانین بیش از خود زندگی احترام قائلیم، این سرکوب در سراسر جهان ادامه پیدا خواهد کرد. بدن در برابر چنین رفتاری شورش میکند، اما تنها زبانی که در اختیار دارد بیماری است.
داستان زندگی هر فرد، متفاوت است و شکل بیرونی رابطهها میتواند بینهایت گوناگون باشد. اما سه عنصر مشترک در آنها وجود دارد: ۱. زخمهای قدیمی فقط زمانی التیام پیدا میکند که بازماندگان سوء رفتار، تصمیم به تغییر بگیرند و به خود احترام بگذارند و خودشان را از توقعات کودک درونشان، خلاص کنند. ۲. پدر و مادرها به صورت خودبهخود و در نتیجهٔ گذشت و درک فرزندانشان، عوض نمیشوند؛ آنها زمانی که واقعاً اراده کنند، میتوانند تغییر کنند. ۳. زمانی که دردهای حاصل از این زخمها انکار میشود، بالأخره یک نفر -خود قربانی یا فرزند او- بهای آن را با بیماریهای روحی و فیزیکی میپردازد.
فریدریش بورشلِ زندگینامهنویس پدر شیلر را مردی سختگیر و بیحوصله و بدخلق “با رگههایی از کلهشقی و خودخواهی” توصیف میکند. در مجموع پدر شیلر با تربیت سختگیرانهاش در صدد سرکوبی تمام خودجوشیها و خلاقیتهای پسر کوچک سرزندهاش بود. با وجود این، شیلر در مدرسه موفق بود که بیشتر به سبب نبوغ و اعتمادبهنفسی بود که در فضای امنِ عاطفی کنار مادرش در سه سال اول زندگی کسب کرده بود
اگر من دنبال بیان واقعی احساساتم در یک ارتباط واقعی و اصیل باشم، هر آنچه بر پایهٔ دروغ و عدم صداقت ساخته میشود، از من دور خواهد شد. آنگاه دیگر تشنهٔ رابطهای نخواهم بود که در آن وانمود به داشتن احساسات کنم، یا مجبور به سرکوب احساسات واقعیام شوم. عشقی که در آن صداقت نیست، شایستهٔ نام عشق نیست.
ترس، اصلیترین احساسی است که در زمان کودکی، سرکوب (فروخورده یا بهاجبار فراموش) میشود، اما در سلولهای بدن ذخیره میشود. کودکی که کتک میخورد، باید مدام از وجود ضربههای جدید بترسد، ولی از طرفی هم نمیتواند به این آگاهی برسد که در معرض رفتار خشن قرار دارد. به همین صورت، کودکی که نادیده گرفته میشود، نمیتواند درد خودش را آگاهانه تجربه کند، چه برسد به بیان آن
جملات سنگین روان شناسی
نویسندهها در پی تولید ادبیات خوب هستند. اما نمیکوشند منابع ناخودآگاه خلاقیتشان را بشناسند و میل خود را به ابراز وجود و برقراری ارتباط دریابند. بیشترشان هراس دارند که تاوان این شناخته از دست دادن قابلیت نویسندگیشان باشد.
دیگران فقط برای اینکه نگذارند من بمیرم حق ندارند به من بگویند چطور زندگی کنم.
وقتی “خود” بزرگسال تصمیم میگیرد به تمام واقعیت خودش پی ببرد، بدنش حس میکند که درک شده و مورد احترام و پشتیبانی قرار گرفته است.
… عشق اجباری، عشق نیست. تنها چیزی که از عشق اجباری برمیآید رابطهای “ساختگی” است که در آن هیچگونه علاقهٔ واقعی وجود ندارد. عشق اجباری یعنی ابراز دروغین گرما و صمیمیتی که وجود ندارد و نشان دادن مصنوعی محبت، برای پنهان کردن رنجش و یا حتی نفرت. این گونه عشق، هرگز به ارتباط واقعی منجر نمیشود