بهترین جمله برای مهاجرت را در سایت ادبی روزانه بخوانید. این جملات احساسی و ادبی در عین غمگین بودن، انگیزشی و غیره هستند پس اگر به دنبال یک جمله جذاب درباره مهاجرت هستید که ابعاد زیادی داشته باشد، با روزانه همراه شوید.
جملات خاص درباره مهاجرت
کفشهایم کو، چه کسی بود صدا زد: سهراب؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است. و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد.
بوی هجرت میآید: بالش من پر آواز پر چلچلههاست.
شب آغاز هجرت تو
شب از خود گذشتنم بود
شب بی رحم رفتن تو
شب از پا نشستنم بود
قلب پاییزی من
باغ دلواپسیه خوندنم ترانه نیست
هق هق بی کسیه
شب من با هجرت تو
شب معراج عذابه
یک افسانه ی صحرایی، از مردی می گوید که می خواست به جای دیگری مهاجرت کند
او شروع کرد به بار کردنِ شترش.
فرش هایش، لوازم پخت و پز، صندوق های لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت.
وقتی می خواستند به راه بیفتند، مرد پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت؛
اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم، نمی فهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره ای بوده است که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده.
مهاجرت یک سفر پر مخاطره، اما ارزشمند است.
چشمهایم را که می بندم
آرام بالهایم را روی شانه هایم حس می کنم
بال که می زنم
رفته ام.
مهاجرت یک سفر پر مخاطره، اما ارزشمند است. کسانى که دایم میپرسند: مهاجرت خوبه ؟! اونجا کار هست ؟! شما راضى هستین ؟! بنظرت من بیام؟!،،، اینها هرگز نخواهند آمد، مسافر چمدانش را میبندد و به راه میافتد ! سؤال نمیکند، شک نمیکند، باید ژن آن را در وجودت داشته باشى ! کار هر کسى نیست، سؤال کردنهاى همیشگى مثل این است که بخواهى در دریا شنا کنى اما خیس نشوى ! معلوم است که نمیشود،،، و همه ما مهاجران، چه آنهایى که راضى هستیم، چه آنهایى که گلایه میکنیم، هر کدام به نوبه خود شاهکار زندگى خودمان را خلق میکنیم. ما نشان داده ایم که میتوانیم همه چیز را خودمان بسازیم، از صفر شروع کنیم و بالا برویم ! و این خیلى ارزشمند است، هنرى است که هر کسى ندارد، به افتخار همه مهاجرها ! مخصوصا آنهایى که الآن جت لگ دارند و تازه از راه رسیده اند!
زندگی برای زیستن در یک نقطه نیست!
ما که میترسیم از هجرت دوست
کاش میدانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم
چه بهایی دارد
و سفر یعنی چه ؟
و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز
این چنین سخت به خود می لرزد؟
آه
اینجا
گنجشک ها
که بر لب پاشوره های حوض
با ماهیان سرخ
سخن از مهاجرت
می گویند
با سبزه نای
گندم چنگیز
دهقان توس و تبریز
عکس نوشته جملات زیبا درباره مهاجرت
بعضی از چیز ها
تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند
و انسان برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند
مثل عشق
سیاست
و مهاجرت…
من بر آسمان خراش ها پرنده های مهاجر زیادی دیده ام
که چشم هایشان پر از اشک بود!
بوی صبح میدهی،
و گنجشکها در خندههایت پرواز میکنند.
حسودیام میشود به خیابانها و درختهایی، که هر صبح بدرقهات میکنند…
حسودیام میشود به شعرها و ترانههایی که میخوانی – خوشا به حال کلماتی، که در ذهن تو زیست میکنند!
دلم میخواهد یکبار دیگر شعر را خیابان را تمام شهر را، با کودک مهربان دستهایت از اول، قدم بزنم . . .
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهن دشت بی خداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند . . .
ماندن همیشه خوب نیست …
رفتن هم همیشه بد نیست …
گاهی رفتن بهتر است. گاهی باید رفت …
باید رفت تا بعضی چیزها بماند …
اگر نروی هر آنچه ماندنیست خواهد رفت …
اگر بروی شاید با دل پر بروی و اگر بمانی با دست خالی خواهی ماند …
گاهی باید رفت و بعضی چیزها که بردنی ست با خود برد …
مثل یاد، مثل خاطره، مثل غرور …
و آنچه ماندنیست را جا گذاشت، مثل یاد، مثل خاطره، مثل لبخند …
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی …
و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی بمانی …
برو و بگذار چیزی از تو بماند که نبودنت را گرانبها کند …
برو و بگذار پیش از اینکه رفتنت دردی بر دلی بنشاند، خاطره ای پر حسرت شود …
برو و نگذار ماندنت باری بشود بر دوش دل کسی که شکستن غرورت برایش …
از شکستن سکوت آسانتر باشد … عشقت را بردار و برو … خوب برو … زیبا برو …
بیدارم و انگار خواب می بینم برگشته ای با دست هایی خالی ، و آغوشی که هنوز بوی معجزه می دهد کنار باغچه ایستاده ای و برگ های نیمه خورده را هرس می کنی تو به استقبال بهار آمده ای به بدرقه ی پاییز بیدارم و انگار خواب می بینم کنج اتاق نشسته ای چای می ریزی و فصل های خاک خورده مان را ورق می زنی از سکوت آسمان داستان ها می گویی و ترانه را به باور عشق پیوند می زنی باد می آید و قاب پنجره را بهم می کوبد بیدار می شوم و یادم می افتد چقدددددر نیستی . . .
من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوستبر درش برگ گلی میکوبم، روی ان با قلم سبزبهار مینویسم ای یار خانه دوستی ما اینجاست تا که سهراب نپرسددگر خانه دوست کجاست؟ دیر گاهیست به این می اندیشم خانه باشد طلبت شانه دوست کجاست.
دلنوشته درباره مهاجرت
و آب زلال را بدرقه راهت می کنم .
تو خوب می دانی دلم بی صبرانه در انتظار وجود عزیزت این روز ها را سپری خواهد کرد.
به یاد همه ثانیه های شاد تو من نیز صبورانه تورا با تبسمی از عشق به انتظارمی نشینم،
تو را عزیزم به خودم، از همیشه نزدیک تر احساس می کنم.
چرا که آرزوی تو این است که من همیشه شاد باشم و من آرزو دارم تا تو شاد باشی.
گاه این نازک دلم ، یاد رویت میکند
گاه با دیدار گل ، یاد بویت میکند
گاه با دلواپسی ، در کنار پنجره
از هزاران قاصدک پرس و جویت میکند
زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم
زندگی نام نکوییست که خارش کردیم
,زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی،زندگی کرده بسی،زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
ما چه کردیم دراین فرصت کم.
ما كه میترسیم از هجرت دوست
كاش میدانستیم روزگاری كه بهم نزدیكیم
چه بهایی دارد
و سفر یعنی چه ؟
و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز
این چنین سخت به خود می لرزد؟
سفر بخیر مسافر من
من دلم میخواهد
خانه ای داشته باشم پر دوستبر درش برگ گلی میکوبم، روی ان با قلم سبزبهار مینویسم ای یار
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسددگر
خانه دوست کجاست؟
دیر گاهیست به این می اندیشم
خانه باشد طلبت
شانه دوست کجاست
به حس و حالِ شاعرانه ام قسم که دیدنت خیال بود
به بوسه گاهِ رویِ همچو ماهِ تو رسیدنم محال بود
به آن نگاهِ عاشقانه ات که آسمانِ هشتمم شده
دو چشم تو برای بردنم به اوجِ آسمان ، دو بال بود
سفر به ماه ، در تصورِ بشر، عبورِ از گرانشست
برای من گرانشِ تو مقصدِ نهاییِ کمال بود
میان جذبه یِ تنت، تنم پراز رسیدنِ به انتهاست
در انتهایِ این سفر بهشتِ تو نهایتِ جمال بود
سفر خیالی من،
به درون ذهن جاریست
گل و شمع و شاپرکها
سه نماد عشق،اما
هر سه زار از جدایی
غم سوختن بدانند،
تا به وصل مرگ سازند
دم آخر اشک ماند،
که به رنگ آفتاب است
و به ارزش سه عاشق.
من و مرگ عشق بیمار
من و حسرت جدائی
من و داستان غربت
من و اشک روح مرده
سفریست حاصلش ،غم
سفریست تا نهایت
گل و لمس سینه خاک
شمع و اشک آخرینش
رقص شاپرک به شادی،
به نسیم میرساند
یک کلام،یک نشانه
که به مرگ بهترین ها
هدفی بگشت زنده
هدفی که . . .
سفر همیشه زیبا نیست، همیشه راحت نیست، بعضی وقتها دردناک است و قلب شما را میشکند. اما این خوبه. سفر شما را تغیر میدهد، باید شما را تغیر دهد. آن را بر روی حافظه خود، بر روی ضمیر خود، بر روی قلب و بدن خود باقی میگذارد. تو یک چیزی با خودت میبری. امیدوارم که چیز خوبی را پشت سر بگذارید.
Anthony Bourdain